داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

سعادت آباد

سعادت آباد

 

صفحۀ حوادث روزنامه تیتر زده بوده که قاتل سنگدلِ

زن و فرزند سر انجام  اعدام شد .

 

دو سال قبل پسر خانواده که در پادگانی

دوردست خدمت سربازی خود را می گذرانید

 وقتی با پیغام یکی از آشنایانش فهمید که پدر علیلش  ،

مادر و خواهر او را با خوراندن سم کشته و خودش هم

سم خورده ولی جان سالم به در برده ، برایش باور

 کردنی نبود.

در تمام مدت محاکمه قاتل ادعای بی گناهی می کرد

ولی تمامی شواهد بر علیه او بود .

در روزهای ملاقات هم هر وقت پسر از پدر دلیل این

کارش را می پرسید ، جواب او چند قطره اشک در

 چشم های بی رمقش بود .

در ایام حبس ، قاتل چند بار سعی کرد خودکشی کند

 که موفق نشد و نجاتش دادند .

پس از قطعی شدن حکم و در آخرین ملاقات ، پدر از

پسرش خواست پس از مرگ او وصیت نامه اش را

از لای قران روی طاقچه بردارد و بخواند . پسر توی

دلش گفت آخه پیرمرد تو که آه نداری با ناله سودا کنی

وصیت کردنت برای چیه ؟

فردا صبح وقتی از خواب پرید که قاتل اعدام شده بود .

یاد وصیت نامه افتاد  . با بی میلی ولی کنجکاوی سراغ

قران  رفت کاغذ رنگ و رفته ای رو لای اون پیدا کرد

که توی اون نوشته بود :

" عباس جان سلام

 تو زمانی این نامه را می خوانی که هیچکدام از ما زنده

نیستیم . خواستیم بدانی به دلیل مشکلات غیر قابل

تحمل زندگی ، ما سه نفر تصمیم گرفتیم به اختیار

خودمون با هم از شر این نکبت سرا خلاص بشیم .

عباس عزیز می خواستیم بدونی بعد از اینکه سال پیش

 برادر بزرگت که نون درآر خونه بود تو شلوغی خیابونا

به تیر غیب گرفتار شد و ما رو تنها گذاشت زهرا دیگه

 نتونست به تحصیل تو دانشگاه ادامه بده و همراه

مامان دنبال خرج خونه رفتن . ولی شاید باور نکنی

بعد از مدت کمی معلوم شد دیگه تو این مملکت همۀ

راه های پیدا کردن یه لقمه نون حلال برای امثال ما بسته

است . راستشو بخوای کار داشت به تن فروشی و.....

می کشید.   بعد از بیست سال کار دو شیفته و از کار افتاده

شدن، این بیمۀ لعنتی اونقدر نمی ده که خرج دوا و دکتر

 بابات در بیاد ، برای همین هم این بیچاره دو سه بار سعی کرد

خودکشی کنه که بار روی دوش ما رو کم بشه ، نذاشتیم.

دیشب هر سه تامون تصمیم گرفتیم خودمون رو با هم

خلاص کنیم و امشب داریم این کارو می کنیم .

امیدواریم از اینکه تو رو توی وانفسای زندگی تنها

گذاشتیم ما رو ببخشی . مواظب خودت باش و بدون

ارزش زندگی کردن  تو این دنیا هر چقدر باشه به اندازۀ

عزتٌ و آبروی انسان نیست.

اگه امکان داشت توی "سعادت آباد" ما سه تا رو  کنار  هم

دفن کنند .

خدا حافظ

پدرت مصطفی

مادرت سلیمه

خواهرت زهرا

 

"

 

 

 

آخرین بهار

اون سال بهار آغاز بسیار سردی داشت ،

 

تو گویی نا خودآگاه ، سرمای وحشتناکی

 

در عمق وجودم نفوذ کرده بود .

 

مدت کوتاهی بعد ، آنچه از آن می  ترسیدم

 

روی داد و "او" رو برای همیشه از دست دادم.

 

بی مقدمه و کاملا ناگهانی و بی خبر مرا رها کرد

 

و رفت که رفت به جایی که هرگز ندونستم کجاست .

 

تلخ ترین بهاری که می شد تصور کرد .بهاری که


یکسره به وحشتناک ترین زمستون ها پیوند خورد .

 

همون موقع بود که تمام گل های باغچۀ امیدم خشک

 

شدند و چیزی برای نگاه کردن  از پنجرۀ زندگی برام

 

باقی نموند . پس پنجره های رو به حیاط رو برای

 

همیشه بستم ، پرده ها رو کشیدم و آینه ها رو شکستم .

 

اومدن بهار رو با طپش بیشتر قلبم حس می کنم و گذر

 

عمر رو با خسته تر شدن روز بروز صِدام و کندتر شدن


لحظه به لحظه تپش های قلبم می سنجم .

 

 

جدایی نا گزیر


 

بغض گلوی هر دوی ما  رو گرفته و چشمامون

اشک آلود بود.

ناراحتی ها و دلخواسته هاشو بریده بریده و

 هق هق کنان می گفت:

چرا این قدر دور ، چرا تهران...

دلم خوش بود تو یکی نزدیک من باشی ...

پسرا رو که خیلی دیر به دیر می بینم..

خواهرت هم که رفت خارج و ....

تا بیاد نفس تازه کنه و ادامه بده  می پرم

 وسط حرفش و می گم :

مادر ، مگه تو خوشبختی منو نمی خوای

تو این همه برام زحمت کشیدی ، امید دادی

 تشویقم کردی که با وجود این مشکل جسمی

 درس بخونم و کار پیدا کنم ، حالا که یه

 فرصت بزرگ برام پیش اومده می گی نه .

زمزمه کنان جواب داد مگه خوشبختی فقط کاره،

من هنوز برات آرزوها دارم، عروسی، شوهر ،

بچه ، دلم می خواد .....

با بی حوصلگی پریدم وسط حرفش و گفتم :

مادر می بینی که، کسی به خواستگاری یه

دختر چلاق نمی ره .

جواب داد : اگه اینجا می موندی از میون این همه

فامیل و آشنا حتما یه خواستگار برات پیدا می کردم .

باز جستم وسط حرفش و گفتم :مادر ، من شوهر

صدقه سری نمی خوام ، من نیاز به ترحم کسی

ندارم  من ....

پدرم که از اطاق کناری حرف های ما رو گوش

 می داد اومد تو و گفت خانم ، مگه این دختر رو

نمی شناسی ، مگه نمی دونی چقدر لجباز و

 یه دنده است ، نگاه به صورت خوشگلش نکن ،

دلش مثل سنگه ......

از گفت و گوی  اون شب نزدیک ده سال

 می گذشت و من داشتم از مراسم خاکسپاری

مادرم. تو ماشین ، کنار دست برادر بزرگم به خونه

 پدری بر می گشتم . خونه ای که بعد از تصادف

و فوت پدر و بعد در گذشت مادر ، سوت و کور

 می شد . حسرتی در دلم احساس می کردم

ولی از تصمیمی که ده سال پیش گرفته بودم احساس

پشیمانی نداشتم .

 

 

 

 

تنهایی

من به تنهایی خود آگاهم

و به دنبال کسی می گردم

که ته قلب مرا می بیند

 

من گلی هستم

 در باغچۀ شهر شما

که کسی عطر مرا

درک نکرد

و مرا مثل گلی

بو نکشید

 

همه

از شاخه مرا می خواهند

چیدن و دیدن و لذت بردن

و کمی بعد رهایش کردن

 

تو اگر می خواهی ،

مثل یک شبنم شفاف بیا

پشت یک پنجرۀ تنهایی

گل غمگینی را خواهی دید

که فقط  ،

تشنۀ آبی است زلال

 

حرف من

 نوع نگاهی است که می اندازم

و سکوتی سرشار از زمزمه ها

و چنین است که من

حس تنهایی خود را دارم

گرچه در باغ پر از گل باشم

 

 

 

 

 

کافی شاپ


 


 

به بهانۀ جمع کردن فنجان ها و گرفتن سفارش جدید

به میز نزدیک شدم و در  حین کار پرسیدم :

راستی دو سه هفته است که از سیما خانم خبری نیست

یکی از خانم ها گفت :

ایشون  از کارش استعفا داده و رفته خارج .

دوباره پرسیدم : با خانواده

یک نفر دیگه از اون جمع جواب داد :

خانواده ؟ نه سیما مجرد بود .

 

هفت هشت سالی از اولین باری که سیما به کافی شاپ

ما اومد می گذشت .به نظر یه دختر شهرستانی  ساده

 و البته زیبا رو بود که هفته ای یکی دو بار برای خوردن کیک

 و قهوه پیش ما می اومد . بعد از یکی دو سال وضع لباس و

 آرایشش کاملا تغییر کرده بود  به طوری که فکر می کردم

ازدواج کرده . گاه گداری هم سیگاری گوشۀ لبش  می دیدم.

چند بار هم که با موبایل صحبت می کرد متوجه شدم که با

 زبون ترکی با طرفش حرف می زنه. فکر می کنم سال

 سوم یا چهارم بود که حضور انفرادی و گاه گدارش

تبدیل به دوره های مرتب  دوشنبه شب ها با چند تا از دوستان

دخترش شد . یکی دو سال بعد هم  یکی دو تا آقا  به اون

 جمع اضافه شدن . البته پای ثابت اون دوره ها خود رویا بود .

راستی یادم رفت بگم اون چه اولین بار نظر من رو به اون

جلب کرد مختصر لنگیدن او بود که سعی می کرد با پوشیدن

کفش طبی و اهسته راه رفتن  این مشکل کمتر به چشم بیاد.

 

سال ها گذشت  ، اون دوره ها  بر هم خورده بود ولی من سیما

رو فراموش نکرده بودم . تا اینکه یک روز صبح که به مغازه

می رفتم در حاشیۀ پارک محل ، خانمی را دیدم که دست دختر

 بچۀ زیبا و موبوری رو گرفته بود و قدم می زد . مادر که عینک

 دودی بزرگی زده بود اندکی می لنگید . از کنارش که می گذشتم

 از نزدیک نگاهی به صورتش انداختم ، احساس کردم که او رو

جایی دیده ام ولی به خاطرم نیامد کحا ؟ دویست سیصد متر

 نرفته بودم که یادم آمد سیما بود بلافاصله برگشتم ولی

 پیداش نکردم . روزهای متمادی در همون ساعت های صبح

دور رو بر پارک پرسه می زدم بلکه پیداش کنم . تا بالاخره

 یه روز .. بله خودش بود . از شوهر فرنگیش جدا شده بو

 و با دخترش به ایران برگشته بود . اون دختر کوچولو که

 الان دببرستان می ره منو بابا صدا میکنه و سیما  همسر

 عزیز منه .