داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

باور کن

پائیز را

طوفان را

پرواز برگ های زرد را

پایان فصل سرخ گرما را

سیبی که از درخت می افتد

درخت لخت حقیقت را

 باران را در کویر

تاغ را  ،باغ را

این ها را

باور کن

باور کن

 

سابرینا

پیش از اینکه از دادگاه به بند برش گردونن

همه خبرشده بودن که براش اعدام بریدن.

برادر مقتول تقاضای قصاص داشت و گذشت

 نکرده بود .

اسمش توی شناسنامه رقیه بود

ولی دوست داشت سابرینا صداش کنن .

وقتی وارد بند شد هنوز رنگش مثل گچ سفید بود

مثل مردۀ متحرک راه می رفت و جواب هیچ

 کس رو نمی داد .  قاضی به نمایندگی از

فرشتۀ چشم بستۀ عدالت هیچ توجهی به

سرگذشت مشقت بارش و انگیزه های او

برای قتل شوهرش نکرده بود .

قصۀ زندگی او شاید  بسیار تکراری بود .

پدری معتاد که زنش  را  به بهانۀ ناموس

پرستی می کشد و فقط دو سه سال در

 زندان می ماند . سر نوشت دو دختر بی مادر

با پدر و برادری معتاد قابل پیش بینی است .

و تکرار فاجعه . فروش دختر به مرد فاسد دیگری

تحت عنوان ازدواح . و زنی که می خواهد  این

دور تسلسل ظالمانه را قطع کند تا دخترش

آزاد و خوشبخت زندگی کند . و قانون و قاضی

و توسل به بهانۀ قضا و قدر که مانع طلاق

می شوند. و دیگر چه جاره ای باقی می ماند

 جز از میان برداشتن آن جرثومۀ فساد .

در وصیتش درخواست کرده بود. دخترش را به

 خاله اش در روستای آباء و اجدادی بسپارند .

تا از محیط فاسد شهر دور باشد .

ولی خوب شد  نبود تا ببیند که قانون !!

طفلک را تحویل  عمویش داده است .

همان که مادرش را بالای دار فرستاده بود .

عشق تو مرا کشت

در یاد داشتی که از خودش برجای گذاشته بود نوشته بود :

نه من داش اکل هستم و نه تو مرجان . نه اینجا شهر شیراز

است و نه ما به صد سال پیش برگشته ایم .

ولی این قدر هست که بی وفایی و بی اعتنایی تو با من

همان کار کاکا رستم و دشنۀ از قفای او را کرد .

طوطی من هم مدت هاست در کنج قفس خاموش نشسته

 است و من به جای اون ، با این قلم شکسته روی یک کاغذ

کاهی کهنه برات این جملات رو  می نویسم که در خلوت

خودت بخوانی و ببینی با من چه کرده ای :

رباب.....رباب ...  تو مرا کشتی

به که بگویم رباب ... عشق تو مرا کشت

 

تماشا از دور

 

 

وقتی فقط ز دور  تماشات می کنم

آتش زنی به جان و مماشات می کنم

بگذار لحظه ای به تو نزدیک تر شوم

با یک نگاه مست تو را مات می کنم

چشم آبی

آن شب  بعد از سال ها مادرم را دیدم . درخواب .

 گفت می خواهم بیایم پیشت .

با تعجب پرسیدم چطور ؟ از اون دنیا ؟

عکسی را که در دستش بود نشانم داد و چند بار

به علامت تاکید با انگشت به روی آن زد.

عکس جواد بود .

جواد هفتۀ پیش آمده بود خواستگاری ،

و من می خواستم پاسخ منفی بدهم .

یک سال بعد ، دختر من و جواد به دنیا آمد .

با شباهتی عجیب به مادر مرحومم.

به ویژه چشمان آبی و درشتش .