داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

یاران در باران





                توی اون بارون شدید ، پرویز به آهستگی رانندگی می کرد

رامین هم تو صندلی عقب از سرما کز کرده بود و تو

خودش مچاله شده بود . گفتم رامین میخوای بخاری

رو روشن کنم ، گفت نه نمی خواد خوبه . از پنجرۀ

بغل پیاده رو  و مغازه های بی مشتری خیابون ولیعصر

رو نگاه می کردم . که یهو چشمم به یه پیرمردی افتاد

که انگار منتظر تاکسی بود و زیر رگبار شده بود موش

آب کشیده . به پرویز گفتم نگا کن بیچاره انگار خیلی

وقته منتظر تاکسیه ، زیر این بارون  و توی این هوای سرد

بیا سوارش کنیم .

نق زد که ای بابا ولش کن میاد ماشین رو خیس و کثیف

می کنه . گفتم تو وایسا من درستش می کنم . چند تا

صفحۀ آگهی های روزنامه ای رو که تو  دستم بود دادم  به

رامین و گفتم اینا رو پهن کن رو صندلی عقب . شیشه

رو پایین کشیدم و  گفتم پدر بفرمایید سوار شید تا یه

جایی شمارو می رسونیم . با صدای مردد و لرزونی

گفت مزاحم نمی شم . گفتم نه بفرمائید ما تا ونک

می ریم . رامین در رو براش باز کرد و پیر مرد کمی خودش

رو تکوند و  با تشکر مجدد  اومد بالا و خودش  رو روی

ورقای روزنامه جابجا کرد . یک کمی بالاتر یهو رامین داد زد

مامان مامان انگار حال این اقاهه بده برگشتم و نگاه کردم

سر پیر مرد افتاده بود پایین و چشمش بسته بود .فکر کردم

شاید خوابش برده چند بار صداش کردم جواب نداد بعد به

رامین گفتم عزیزم تکونش بده بیدار شه . با تکان رامین نه

تنها بیدار نشد بلکه به وضوح داشت میافتاد روی صندلی.

پرویز داشت از عصبانیت منفجر میشد . گفتم شده دیگه

جلو همین بیمارستان وایسا برم از اورژانس کمک بیارم .

توی اورژانس تا دکتر رو از بخش خبر کنن بیاد رفتم دم در

بیمارستان به پرویز گفتم که اون و رامین برن خونه من

خودم با آژانس بر می گردم وقتی از اورژانس رفته بودم

بیرون دکتر اومده بود توی اطاق معاینه بالای سر پیر مرد .

سه جهار دقیقه بعد در اطاق باز شد و خانم دکتر اومد

بیرون، تا اومدم جلو که بپرسم حال مریض چطوره

هر دو نفر از دیدن هم جا خوردیم و با هم گفتیم تو اینجا ؟

بله خانم دکتر دوست قدیمی من نسرین بود که چند سال

بود به علت انتقالش به شهرستان ازش خبر نداشتم .

هم دیگرو بوسیدیم و اون زو دتر پرسید تو بیمارستان

چکار می کنی . داستان پیر مرد ناشناس رو گفتم ولی  اون

با تعجب پرسید رویا میدونی این پقول تو پیر مرد کیه ؟ گفتم

خوب  معلومه نمی دونم گفت سرکار خانم !! ایشون شوهر

سابق شما آقا رضاست . کم مونده بود همون جا وسط راهرو

بیماستان ولو شم . که منو گرفت و برد توی اطاقش .

حالم که بهتر شد پرسیدم حالا چش هست ؟ گفت هیچی افت

فشار و شوک و خستگی ناشی از سرما وخیس شدن زیر بارون .

یکی دو ساعت دیگه مرخصش می کنیم

بعد پرسید میخوای بریم ببینیش ؟ راستش بدم نمیومد . رفتیم

بالا سرش ، سلام و علیک و احوال پرسی که ضمن حرفاش گفت

من از همون اول تو رو شناختم ماشالله هیچ فرقی با  ده پونزده

سال پیش نکردی. دیگه می خواستم برم که نسرین گفت  صبر کن ،

شیفتم تموم شده ، میرسونمت . وقتی رسیدیم در خونۀ ما

تلفنامون رو بهم دادیم تا قرار یه دیدار درست حسابی رو با هم بذاریم .

یک ماه بعد باهم توی یه کافه تریا نزدیک همون بیمارستان قرار

گذاشتیم . اونجا بود که برام اعتراف کرد اون هم رضا رو خیلی

دوست داشته ولی به خاطر من پا پس کشیده . بعد از جدایی

من از رضا مدت ها دنبال رضا می گشته که خودش رو گم و گور

کرده بود . بالاخره فهمیده اون زن دیگری نگرفته خودش هم

تمام این سال ها با کار و با خیال رضا سرش بوده.  موقع خدا

حافظی یه بار دیگه منو شوکه کرد که می خوان با هم  ازدواج

کنن .دوسه ماه بعد یه روز جمعه ناهار

توی یکی از رستوران های دربند با نسرین و شوهرش دور هم

بودیم . وقتی برگشتیم خونه ،  رامین پرسید قیافۀ شوهر نسرین

خانم چقدر برام آشنا بود ؟

 

 

 

رویا ، امید ، آرمان

از خرید که اومدم ، سر راهم به آشپزخونه ،کنار تلفن

یکی از اون پاکتهای کادوئی صورتی رنگ رو  دیدم که

 روش نوشته بود تقدیم به رویای زیبای خودم . خط

قشنگ آرمان  بود که مثل خودش آرامش بخش و در

عین حال اسرار آمیز می نمود . پاکت را باز کردم نوشته بود :

"تو حق داشتی که می گفتی: متاسفم من اون رویایی

که دنبالش می گردی نیستم . البته هنوز هم بر این باورم

 که اگر بخوام زیباترین رویای خود رو مجسم کنم هرگز

 تصویری جز تو  در ذهنم نقش نمی بنده . ولی باید از آغاز

 می دانستم که رویا چیزی دست یافتنی نیست  و هر زمان

 که فکر کردی به رویای خودت رسیدی در واقع به پایان راه

رسیده ای و لذت جستجو رو که موتور زندگیست

از دست داده ای ، خیلی شبیه عاشقی .

به هر حال من می رم تا دوباره مستی سرگشتگی

رو تجربه کنم ولی باز هم تکرار می کنم که هیچوقت

لذت بی بدیل زندگی با تو رو فراموش نمی کنم و

سختی این راهی رو که به سوی ناکجا آباد پیش

گرفته ام با یاد خاطرات مشترکمون تحمل می کنم .

امیدمون رو به تو می سپارم . او رو رویایی و آرمان گرا

بار بیار  که دنیا به این جور آدما خیلی احتیاج داره ."

چند روزیه که امید بهانۀ پدرش رو می گیره و من هم

خیلی دلتنگ آرمان هستم . از اونجا که مطمئنم

آرمان طبق عادت، هفته ای یکی دوبار به وبلاگ من

سر می زنه دوست دارم این پیام رو براش بذارم

تا از حال و روز من در فراق اون خبر دار بشه :

"آرمان من ،ما که داشتیم در یک افق پرواز می کردیم

نمی دونم چرا فکر کردی  من دیگه همسفر خوبی

برات نیستم . درسته گاهی از تو عقب می موندم

ولی تنهائیت رو پر می کردم ، نه؟ قبول نداری؟

البته می فهمم  که می خواستی بالاتر وبالاتر بری

و من در این صعود نمی تونستم تو رو همراهی کنم

شاید لذت این صعود در تنها بالارفتن بود .احساس

نمی کنی کمی خودخواهی؟ برو عزیزم برو در هر آسمانی

که می خواهی پرواز کن . ولی مطمئنم که چیز زیادی

انجاها پیدا نمی کنی . پس منتظرم وقتی از کنجکاوی های

بی نتیجۀ خودت خسته شدی به آغوش گرم من برگردی

و امید رو تو بغلت فشار بدی. فقط امیدوارم وقتی بر می گردی

خیلی دیر نشده باشه."

 

 

 


عروسک ها

خو کرده ایم به تکرار

به تماشای  عروسک هایی که روی صحنه

می آیند و می روند و هر از گاهی

 به سوی ما شلیک می کنند

اگر جان سالم به در بردیم

 سفیهانه می خندیم و خدا را شاکریم

و اگردیگری هدف قرارگرفت

 تنها سری به علامت تاسف می جنبانیم

و می رویم بلیط سآنس بعد را می خریم

من که این را می گویم خوش شانس بوده ام

که نمایش عروسک ها را چهل بار دیده ام

و هنوز زنده ام ، شاید چون

گاهی برای تماشاخانه تبلیغ کرده ام

کم کم هم از عروسک بازی خوشم می آید

راستی را ، دیروز مادرم می گفت :

"دخترم ، ایراندخت ،

چه قدر شبیه عروسک ها شده ای"

 

آیینه های موازی

 

آیینه های موازی

آیینه های تنگ

تکرارهای پوچ

تا بی نهایت گورستان

تا حد انفجار تهوع

 

سنگی بزن به آینه و بگریز

بگریز از شقاوت تکرار

بگریز تا نهایت آزادی

آنجا که هر کدام

دور از حصار ِآینه ها

جامی گرفته ایم

در دست های خویش

از آب و آفتاب

 

چرخ و افتخار

 

چرخ ماشین افتاده بود تو "جوب" . کنار خیابان ایستاده

 بود و چشمش به دنبال کمک می گشت .

ماشین های عبوری هم باسرعت از کنارش می گذشتند

و  آب گل آلود کف خیابان  را به لباسش می پاشیدند

از دور چشمش به دو عابر جوان افتاد که به او نزدیک

می شدند . به کنارش که رسیدند نگاهی به ماشین

و قیافۀ درماندۀ راننده انداختند و بی تفاوت گذشتند .

با آن که احساس کرد دیگر نیازی به درخواست لفظی

 نیست  ولی باز هم من من کنان گفت کمک می کنید ؟

 ولی آن ها بدون پاسخ فقط شانه هایشان را بالا انداختند

 و به راه خود ادامه دادند .

هفت  هشت قدم از او دور نشده بودند که احساس کرد

باید حتما چیزی به آن ها بگوید به دنبالشان دوید و صدا زد

"آقایون ..آقایون" . ایستادند و به پشت سرشان نگاه کردند

"آقایون به نظر میاد شما آدم های با شخصیت و درس

خونده ای هستید، من به عنوان یه رانندۀ کم سواد ، دیگه

 از شما کمک نمی خوام ولی می خوام یه چیزی بتون بگم

اونم اینه که من دیر یا زود ماشینم رو از جوب در میارم و

می رم دنبال کارم ولی شما این فرصت و افتخار بزرگ رو

 که به یه هموطنتون کمک کنید از دست دادید   . البته بعدا

 که رفتید و خوب فکر کردید متوجه این نکته می شید " .

اینها رو گفت و به طرف ماشینش برگشت . توی دلش به

 درستی احساس  می کرد که آروم شده و به اون دو نفر

 درس خوبی داده .

این طور نبود؟