داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

به یاد یلدا


چشمای درشت و سیاه و خیلی گیرایی داشت

خیلی خوش سر زبون بود و با آون صدای گرمش

مخاطب خودش خیلی زود جذب می کرد ، اسمش

یلدا بود .

برای همین هم بود که با یک بار دیدنش درمهمونی

 شب یلدای پارسال  نقش صورت زیباش برای

 همیشه تو حافظه من باقی مونده . البته یه دلیل

 خیلی مهمتر هم داشت که من دیگه هیچوقت اونو

 فراموش نمی کنم و یه عکسشو از مادرش به یادگار

 پیش خودم نگه داشتم . همون شب موقع برگشت از

 مهمونی شوهر حسود و  در واقع دیوونه اون به

 بهانه گرم گرفتن اون با مهمونا ، که چند نفرشون

 از مردای فامیل بودن ،اون قدر زده بودش که دو روز

 تو کما بود و بعد از دنیا رفت.

توی مراسم شب یلدای امسال همش تو فکر اون

 بودم که صاحبخونه مردی رو نشون داد و گفت

 ایشون رو که می بینی شوهر خدا بیامرز یلداست

 که با یه مقدار مختصر پول از مجازات فرار کرد .

به احترام روح یلدا هم که شده مهمونی رو نیمه کاره

ول کردم و برگشتم خونه و تا صبح گریه کردم .

 

دلم خوشست


دلم خوشست که گاهی تو را ز دور ببینم

به ظلمتی که در آنم عبور نور ببینم

به انتظار نشینم که ماه کی به درآید

در آفتاب جمالت شب حضور ببنم

 

چه می شود چو سحابی بر این کویر بباری

چه می شود به نگاهی سحر کنی شب تاری

چه می شود به کلامی نسیم مهر فرستی

که روی عاشق صادق ز غم گرفته غباری

 

بدین  جمال که داری شگفت نیست که مستی

که چون تو ،هیچ نزاید تمام عالم هستی

تو خود الهه حسنی که جلوه ، گر بنمایی

تمام خلق بیافتد به شرکِ ماه پرستی

 

چنین که خویش پرستی گمان برم که خدایی

خدای را ،تو کمی هم نگاه کن که کجایی

بهار عمر نپاید ، خزان ببین که می آید

کم است فرصت فردا اگر کنون تو نیایی

 

 

 

 

 

 

متاسفم ...تسلیت


دیگه از دستش ذلٌه شده بودم اون روز

چند بار زنگ زده  بود و  می خواست

که من برگردم سر خونه زندگیم

من هم محکم ایستاده بودم که دیگه

پیشش بر نمی گردم .

اخرین حرفی که توی تلفن به من

گفت این بود که : پشیمون می شی،

وحالا نمی دونم  چرا اون موقع شب

دوباره داشت زنگ می زد .

نمی خواستم جواب بدم ولی نمی دونم

چرا وسوسه شدم . برداشتم و

فریاد زدم چیه دیگه چیکار داری؟

 ولی از صدای غریبه ای جا خوردم و قبل از

اینکه حرف دیگری بزنم ، طرف پرسید

خانم .....؟ شما آقای ..... را می شناسید؟

ناخودآگاه گفتم بله من همسرشون هستم

: اگر امکان داره تشریف بیاورید بیمارستان ...

برای ایشون سانحه ای اتفاق افتاده

پرسیدم : چی شده ؟

: متاسفم ، تسلیت عرض می کنم .!!!!

 

 

 

 

خدا را شکر


- پاشو مرد یه کاری بکن ، الان شیش ماست بیکار

  نشستی تو خونه

- چکنم عزیزم از دانشگاه که بیرونم کردن ، کتابام

  رو هم که اجازه چاپ نمی دن ، منم که کار دیگه ای

  جز نوشتن و گفتن بلد نیستم .

- یه فکری به نظرم رسیده

- چه فکری؟

- کتاباتو بده من به اسم خودم چاپ کنم

-آخه نمیشه !!!

- تو چکار داری ، رضایت بدی میرم دنبال چاپش

- پس پیش ناشر قبلیم نبری ، می فهمه

-باشه حواسم هست

.

.

.

.

شش ماه بعد

اولین کتاب خانم ... با استقبال فوق العاده ای رو برو شد

و سال بعد کتاب دوم ایشان همین طور .

و دو سال بعد   ، هر چند دیر،  باقیمانده اون کتابا جمع شد

و اسم خانم هم رفت تو لیست سیاه و از اون بدتر سرکار

علیه رو هم از محل کارش اخراج کردن.

برای همین سرکار آقا داشت مسافر کشی می کرد و

خانم ایشان توی یه تولیدی لباس مشغول بود و خدا رو

شاکر  .

آخر پاییز

آخر پاییز است

برگ های زرد دفتر خاطراتم را

به دست باد می سپارم

و عکس های مشترکمان را

در حیاط خلوت حافظه

زیر باران اشک می شویم

آنگاه در جستجوی تو  ،

 ای آسمانی شده

از پنجره پرواز خواهم کرد