داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بهار ذهن

 

ذهن را با بهار تازه کنید


تا ببینید زندگی زیباست


سال های سیاه و سرد گذشت


روزگار تحقق رویاست

رویاها و آرزوها

اومده بود بازار ، خریدهای عمدۀ شب عیدش را انجام بدهد

پسر کوچک و شیطانش  را هم همراه خود آورده است

که گاهی جلوتر از او و گاهی پشت سر مادر می دود .

برایش یک بستنی قیفی می خرد و او را به دنبال خود

به داخل یکی از تیمچه ها می کشد . جلو یکی از حجره ها

مشغول پرسش و ورانداز است که ناگهان متوجه غیبت

بچه می شود . ابتدا با کنجکاوی و سپس با اضطراب او را

جستجو می کند . چند لحظه بعد دوان دوان اطراف تیمچه را

می گردد . از چند مغازه سراغ می گیرد و فریاد التماس آمیز

او در فضا می پیچد و توجه همه را جلب می کند . به بیرون

تیمچه می دود و از هر رهگذری سراغ پسر بچه هشت نه ساله

با پیراهن آبی و کفش کتانی بنفش  را می گیرد . بیرون تیمچه از

حال می رود . چند دقیقه بعد صدای آرامی او را میخواند خانم

بیدار شوید ، خوشبختانه کودکتان پیدا شده . روی مبل یکی از مغازه ها

چشم باز می کند و پسرش را در کنار خود می بیند . او را با گریه در

آغوش میکشد و می پرسد عزیزم کجا رفته بودی من که مردم و زتده

 شدم .پسر می گوید  پشت سرت بودم که بابام من را بغل کرد و آورد

توی این مغازه . مادر با تعجب پرسید بابات ؟ و نگاهی به مردی که

بالای سرش ایستاده بود کرد..................

در همین موقع با همان حالت شاد از پیداشدن پسرش و متعجب از

قضیه بابا ، از خواب پرید . نزدیک صبح بود . اندکی به اطرافش نگاه

کرد و متعجب از این خواب، به یاد آورد که سال هاست در آرزوی

ازدواج و داشتن فرزند است . وقتی داشت صبحانه را آماده می کرد

هنوز در فکر آن خواب بود .قیافۀ پسر بچه و آن صاحب مغازه چقدر برای

او آشنا بود . توی راه اداره بود که ناگهان زد روی ترمز و صدای بوق

ماشین های پشت سری را بلند کرد .

زد کنار و شقیقه هایش را با دو دست فشار داد . آن پسر بچه را

چند روز پیش در یک فروشگاه دیده بود . با پدرش . با پرویز .

ده سالی می شد که نامزدیش را با پرویز برسر یک بهانه

 کوچک بهم زده بود و چند ماه بعد که پشیمان شده بود ، خبر شد

که پرویز ازدواج کرده است .

بعد از آن با یک لجبازی کودکانه جواب مثبت به هیچ خواستگاری

نداد . اوضاع با فوت ناگهانی پدر و مادرش بدتر شد وبیش از پیش

 انزوا و تنهایی را انتخاب کرد . اگر با پرویز ازدواج کرده بود شاید اون

 پسر بچه الآن مامان صداش می کرد.

توی اداره داشت فکر می کرد این خواب شاید  از  آرزوها و

خواسته های سرکوفتۀ پنهان در قلب و روانش حکایت داشته باشه .

معلوم بود توی این سال ها این همه کار و سرگرمی از نویسندگی 

و گویندگی و فیلمسازی گرفته تا  تحصیل و تدریس...... نتوانسته  تنهایی

 او را پر کند .