داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

مهرداد

یکی دو هفته از مراسم سال خودکشی  برادرم مهرداد و در گذشت پدرم گذشته بود

که قضیه خواستگاری بابک از من جدی تر مطرح شد و با رضایت مامان و بلکه اصرار او

و تمایل قلبی خودم جواب مثبت دادم .

با توجه به شرایط اون روز ما و دست تنگی برای خرید جهیزیه با مامان قرار گذاشتیم

که خونه رو بفروشیم و برای اون یه آپارتمان نزدیک خانه بابک بخریم .

ضمن اینکه برای فروش خونه اقدام کردیم، برای جمع و جور کردن  و فروش وسایل

 اضافی هم دست به کار شدیم .

یه روز تعطیل ، صبح زود پا شدم رفتم سراغ اطاق مهرداد . بعد از مرگ اون، در اطاقش

 هرگز باز نشده بود . با مرور نا خودآگاه خاطرات تلخ حوادث یک سال پیش در رو باز کردم

و به آرامی قدمی جلو گذاشتم . طبیعی بود که همه جا رو خاک گرفته بود ولی هوز بوی

عطر محبوب مهرداد توی فضا احساس می شد .

نزدیکای ظهر بود که بعد از گرد گیری و جارو  و بسته بندی کردن لباسای مهرداد که قرار

بود به کسی ببخشیم . داشتم کتابا و یادداشتای مهرداد رو توی کارتن  می گذاشتم که

 چشمم به یه دفترچه یادداشت زرد رنگ کوچک افتاد بازش کردم و دیدم دفترچه خاطرات

 برادرمه اتفاقا همون لحظه مامان اومد تو و زد زیر گریه، من دفترچه رو گوشه ای قایم

 کردم و مامان رو در آغوش گرفتم و سعی کردم آرومش کنم گرچه خودم هم داشت

بغضم می ترکید .

آخر شب ، توی اطاقم دراز کشیده بودم و داشتم با کنجکاوی آن دفتر چه زرد رو ورق

 میزدم . مهرداد در آخرین یادداشتش که تاریخ آن  روز قبل از مرگش بود نوشته بود :

" این فرزند حضرت آدم چقدر میتونه خودخواه و ستمگر باشه . مادرم، بارها  از تو

 پرسیدم چرا مرا ناخواسته به دنیا اوردید و شما هر بار چیزی جز اون جواب های

کلیشه ای و صد تا یه غاز نداشتید که طبیعیه و عرفه  و زندگی همینه و .....خوب

 حالا این هیچی ، ولی شما یه اسباب بازی و وسیله سرگرمی تو زندگیتون

 می خواستید مگه نه ؟ که به زوز  هلش بدبید  تو مدرسه و دانشگاه ، که به زور

 براش زن دلخواه خودتون رو بگیرید ، که هر روز قر بزنید که آرزو دارید نوه دار بشید،

 و وقتی نشد و فهمیدید که  عیب از زن بیچاره منه که عاشقش شده بودم ، با هزار

دسیسه و فریب وادارش کنید که از من جدا بشه و منو توی این دنیای وانفسا  با

 زورگویی های شما تنها بذاره. دیگر باید این حقیقت را بگم که از زور گویی های

شما و رفتارهای ناهنجار این اجتماع  کاملا خسته شده ام و می خواهم  به

اختیار خود هرچه زودتر از این زندان خلاص شوم . بر خلاف شما من شما رو برای

 خودتون دوست داشتم نه برای خودم . خدا نگهدار عزیزان من" .

دفترچه را بستم و بوسیدم و کناری گذاشتم و تا وقتی خوابم ببره برای مهربونی و

مظلومیت مهرداد یکسره گریه کردم .

عطر عاشقی

 

 

 

وقتی سوار بر زورق بی وفایی و هجران در افق سپید دریا

 دور می شدی من تمام آرزوهایم رابیرون کلبۀ ساحلی ،

 در چاله ای به اندازه یک دل پژمرده به خاک سپردم ،و کنار

  آن نهال کوچکی از امید کاشتم که آن روز و هر روز آن را با

 اشک چشم و خون دیده آبیاری کرده ام . اکنون همه روزه

  از بام تا شام در زیر درخت سایه گستری که عطر گل های

 سرخ و سپید آن در تمام کرانه دریا پیچیده است و سوار بر

 امواج، پیام آرزومندی مرا تا دل اقیانوس می برد  ،می نشینم ،

 چشم هایم را می بندم و تو را که دیگر موهایت سپید گشته

 ولی چهره ات با شیارهای پیری زیباتر شده است در آغوش

 می گیرم و می بویم ، بویی ازعطر عاشقی که برایم پیشکش

 آورده ای .