داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

سخن عشق در بخشی از یک نامه

.........................................

..................................................................

یادت بیاید در تمام آن بهار شور و شیدایی ، من

عشق تو را چون گوهری کمیاب، از بیم تاراج رقیبان،

 در امن ترین جای قلبم پنهان کردم  و باد تو را در اتاق

فکرم در قابی زیبا روی میز خاطراتم گذاشتم .

اما تو سر انجام، عشقم را  بر سر زبانت نهادی و مرا

 همه جا فریاد کشیدی و سپس چنانکه گویی شرمندگی

 یک رسوایی بزرگ گریبانت را گرفته است اوراق دفتر

خاطرات مشترکمان را به  باد  فراموشی سپردی آنگاه

  به خلوت خزیدی و در سکوتی  تلخ به آغوش دیگری

 پناه بردی .

اینک که خزان زندگی هر دوی ما فرا رسیده است

نمی دانم چه جای پشیمانی است وقتی راه بازگشتی

وجود ندارد ، و همۀ آن آتش ها خاکستر شده است و

زمانه آن را بر سر و روی ما نشانده است . .......

 

 

مینا ، بابا و مامان

مینا وقتی با پدر و مادرش از شهرستان اومد تهران یک سالش نشده بود

بنابراین از حال و هوای شهر زادگاهش چیزی به یاد نمی آورد . اما حالا که

 می خواست بره مدرسه به همه چیز این شهر بزرگ عادت کرده بود و

اونو دوست داشت .دو سه سال بعد یواش یواش برداشتای گنگ و

ناخوشایندی از بگو مگوها  و داد و فریادای مامان و بابا میکرد . انگار

زندگی اینجا اونطوری هم که فکر میکرد  راحت نبود .

چند ماه بعد از این که سر و صداهای توی خونه کم شده  خیلی خوشحال

 بود .

یه روز که دید مامانش داره لباسای اونو توی چمدون میذاره پرسید : مامان

جایی میریم ؟ مامانش گفت آره عزیزم چند روزی میریم مسافرت و گردش.

پرسید پس بابا  ؟ مامانش جواب داد میدونی که اون رفته ماموریت کاری

تا وقتی برگرده ما هم برگشتیم .

خیلی خوشحال بود که برای اولین بار سوار هواپیما می شه. سفر خیلی

خسته کننده و طولانی بود و مینا مرتب بهانه می گرفت که کی می رسیم

وقتی پیاده شدن ، از همون توی فرودگاه از دیدن ادم های خیلی غریبه که

 با زبان خارجی صحبت می کردن ، با نگرانی، تلخی غربت و تنهایی رو حس

کرد.

چند ماه بعد کاملا فهمیده بود که دیگه هرگز تهران و بابا و دوستا و همکلاسی

 هاشو نمی بینه .سال بعد هم به خونه یه آقایی رفتن که مامانش می گفت

 دایی ته ، دایی که هرگز  اون ندیده بود و ازش چیزی نشنیده بود . .............

 

 

این داستان را با توضیحات زیر هم می توانید بخوانید :

مینا :  نماد هر کدام از ما

شهرستان : ناکجا آبادی که از اونجا اومده ایم

تهران :  نماد این دنیا

مامان :  نماد تقدیر

بابا  و دوستا: نماد  دلبستگی های این دنیا

مسافرت:  نماد مرگ

مقصد سفر : اون دنیا

 

 

کدام عشق ؟

سرش داد زدم که : "اگر شاهزاده رویاهای من هم بودی

که با اسب سفید به خواستگاری من آمده باشد ، هرگز

،هرگز و هرگز عشق تو رو ازت گدایی نمیکنم ".

با لحن مضطرب ولی نسبتا آرامی جواب داد که : "من فقط

می خوام بدونم دوسم داری یا نه ، اینکه این همه جیغ و داد

نداره" . کمی آروم تر گفتم : "حضرت آقا، حرفتو عوض نکن .  این

قدر عشق عشق کردی که حالم بهم خورد . حالا می گی

دوست داشتن . پس معلوم می شه تفاوت عشق و دوستی را

نمی دونی ."

 جواب داد :"چرا اینقدر شلوغش می کنی فقط میخام بدونم تو هم

 عاشق من هستی یا نه.

گفتم: "برای آخرین بار بهت می گم من با اون تصوری که داری تا حالا

عاشق نشدم  باورم هم نمی شه که تو هم معنی عشق رو بفهمی

حد اکثر دلبستگی من به تو یه دوست داشتنیه که اونم باندازۀ دورۀ

اشنائیمون و شناختیست که از تو پیدا کردم . در آینده ممکنه این

دوست داشتن خیلی عمیق و حتی تیدیل به عشق بشه ولی

فعلا که از این خبرا نیست."

مثل اینکه دوش آب سردی رو سرش باز بشه ، احساس کردم که یه

لحظه وا رفت نشست روی کناپه و ملتمسانه پرسید حرف آخرت بود

دیگه نه؟

- آره گفتم که .

- پس برای همیشه خدا حافظ

و بدون اینک پاسخ منو بشنوه رفت و درو پشت سرش محکم بهم زد

راستش منم یه لحظه دلم لرزید و از اونجور حرف زدن خودم پشیمون

شدم ولی مثل اینکه خیلی دیر شده بود چون دیگه هیچوقت بهرام رو

ندیدم . البته دورا دور از بهرام  و زندگیش خبر داشتم . زن اول  و دوم

سوم تا به خیال خودش به عشق واقعی برسه .بالاخره یه روز توی

روزنامه  عکسشو به عنوان مقتولی دیدم که همسرش به او خیانت

 کرده و با کمک  عشق بعدیش اونو سر به نیست کرده .