داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

تا که این پنجره باز است

تا که این پنجره باز است بیا پر بزنیم

مرهمی را به تن زخم کبوتر بزنیم

بلبل از دامگه حادثه آزاد کنیم

پشت دیوار، گُلی هست به او سر بزنیم

دور از چشم بد محتسب و قاضی و شیخ

محفلی ساخته،با هم دو سه ساغر بزنیم

بی هراس  از عسس و گزمه به میدان برویم

شاید آتش به تن کهنۀ منکر بزنیم

سحر از این شب دیجور اگر زاده نشد

بر سرا پردۀ او آتش و خنجر یزنیم

باغ را از نفس تازۀ خود زنده کنیم

باغبان  را به سرا رفته و بر در بزنیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رویای آقای هدایتی

قدیمی ها یادشون میومد که آقای هدایتی بیست و دو سه سال

پیش  توی این محله آپارتمان کوچکی خرید و تک و تنها ساکن

 این جا شد. بنگاهی محل می گفت زن و یه دونه پسرش توی

 تصادف کشته شدن  و اون دیگه نخواسته توی شهرشون بمونه

برای همین هم به تهران آمده و با پست مدیر عاملی یک شرکت

بزرگ خصوصی مشغول کار شده .

 در اون سال ها هر روز ساعت هفت صبح اتومبیل شرکت درب

منزل آقای هدایتی ایستاده بود و او را که در میان سالی قد و بالای

 بلند و استوار و سیمای مردانه حذابی داشت  با لباس شیک و

 کراوات و ریش دو تیغه و قیافه ای بسیار جدی و تا حدی متفرعن

 به شرکت می برد و او را در حوالی غروب بر می گرداند .

 درخارج از ساعات کاری هم آقای هدایتی بسیار کم از خانه خارج

 می شد یا کسی به دیدنش می آمد .

این روال کم و بیش برای حدود دوارده سال ادامه داشت تا این که

یک روز دیگرخبری از ماشین شرکت درب منزل آقای هدایتی نبود و او

چند ماهی اصلا توی محل  دیده نشد . بعد کم کم معلوم شد بازنشسته

 شده است و چند ماه هم برای استراحت و دیدار با بعضی از بستگانش

به خارج رفته بوده است .

در آن روزها آقای هدایتی پشت فرمان ماشینش آن هم بیشتر طرف های

عصر و یا شب ها دیده می شد. ولی البته هنوز هم رابطه جدی و نزدیکی

با هیچ یک از اهالی محل نداشت و ارتباطش با کسانی بود که خیلی کم

به خانه او می آمدند . سفرهای تابستانیش به خارج هم سر جای خود

 برقرار بود.

از پنج شش سال پیش گویا تغییری در شرایط سلامت و زندگی اقای

 هدایتی پیش آمد، چون به وضوح موهای او سپیدتر و سیمایش شکسته تر

 و قامتش خمیده تر می شد . از سفر های خارج و گردش های عصرانه و

شبانه اش هم تقریبا هیچ خبری نبود .در عوض پایش به پارک محله باز شده

 بود .در ساعات اولیه صبح و یا اواخرشب که پارک خلوت بود گوشه دنجی

 گیر می آورد و دقایق زیادی را ظاهرا در سکوت و تفکر می گذرانید.گاهی

 هم زیر لب با خودش حرف می زد و در دفترچه کوچکی که همراهش بود

چیزی یادداشت می کرد.این اواخر هم یکسره سیگار می کشید، با خودش

 چیزهایی را زمزمه می کرد و دفترچه کوچکش را ورق می زد .چند ماهی

 هم بود که عصا زنان به پارک می آمد و مدت های طولانی در گوشه ای بی

 حرکت می نشست و به گوشه ای خیره می شد. تا اینکه چند روز پیش

 نگهبان پارک ، صبح زود ،او را می بیند که روی نیمکت به خواب رفته و 

دفتر چه اش زیر پایش روی زمین افتاده است  نگهبان ،که آقای هدایتی را

 می شناخت به شرایط غیر متعارف او مشکوک می شود و وقتی  پاسخ

 سلام و احوالپرسی خود را دریافت نمی کند نزدیک تر شده و متوجه

بی حالی و بیهوشی او می شود . چند دقیقه بعد آمبولانس اورژانس آزیر

کشان آقای هدایتی را به نزدیکترین بیمارستان می برد . چند روز بعد که

خواهر آقای هدایتی از شهرستان آمده و در آپارتمان او را باز کرد ، اهالی

 محل از در  گذشت او خبردار شدند  .گویا جنازه را به شهرستان برده و

مراسم تشییع و ترحیم را در همان جا برگزار کرده بودند .

چند ماه بعد یکی از همسایه ها از زبان خواهرش که برای جمع آوری

 وسایل منزل و فروش آپارتمان آمده بود می شنود که در چند سال اخیر

 آقای هدایتی دلباخنه یکی ستارگان پا به سن گذاشته سینما  به نام رویا ح.

بوده  که با بی اعتنایی کامل حضرت علیه روبرو می شود به طوری که به جز

 در یکی دو  ملاقات تصادفی ،دیگر حاضر نمی شده حتی جواب سلام های

تلفنی و یا پیامک ها و ایمیل های او را بدهد. آن دفترچه کذایی هم  پر از

یادداشت ها و اشعار سوزناک خطاب به رویا خانم بوده که آقای هدایتی در

 دلش تلنبار کرده بود  و با خودش به گور برد

آخرین مطالبی  که هدایتی در آن دفترچه یادداشت کرده بود این ها بود:

سحر نزدیک است و آخرین درات شمع وجودم آب می شود .با مرگ من

 آتش عشقی که ده سال گرمی بخش دلم بود نیز خاموش میشود ،

بی آنکه توانسته باشم اندکی از این گرما را به قلب رویا منتقل کنم .

در این دقایق پایانی باید به معجزه عشق اعتراف کنم  ، که چگونه

ادمی که  چهل پنجاه سال بر اساس منطق خشک دو دو تا چهارتا و بر اساس واقعیت های عینی  و ملموس زندگی کرده چگونه در عرض مدت

کمی تبدیل به یک آدم احساسی  رویا پرداز می شود و یک زندگی

جدید و هرچند کوتاه را در عالم خود ساخته ذهنی شروع می کند

و این است فرجام همه عاشقان دیوانه، یعنی ناکامی .

عشق یعنی سیر دنیای خیال

عشق یعنی آرزوهای محال

عشق رویاهای دور از دسترس

عشق یعنی یاد او با هر نفس

عشق رویا برای من موهبتی بزرگ بود که سنگینی اون منو خرد کرد ......