داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

هادی

بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان برای خرید رفته بودم شهرک غرب .

دم غروب که خسته و تشنه می خواستم برگردم خونه . به فکرم رسید یه

سری به داداشم که چند هفته ای می شد اونو ندیده بودم بزنم. خونه اش

نزدیک بود ولی ترجیح دادم یه زنگ بزنم بعد برم . گوشی رو الهه زن داداشم

 ور داشت وباشوقی که اون موقع نفهمیدم برای چی بود گفت  که من و پرویز

 منتظرت هستیم ، یه مهمون هم داریم که خوشحال میشه تو رو ببینه . من

به این جملۀ اخرش زیاد توجه نکرد و راه افتادم .

از اسانسور که بیرون آمدم الهه دم در آپارتمان ایستاده بود .بعد از سلام و

علیک و روبوسی با خوشحالی گفت که حیلی خوب موقعی اومدی ، همین

چند دقیقه پیش حرف تو بود . رفتم تو  ودیدم یه مهمون آقا پشت به در نشسته .

الهه گفت: رویا می شه یه لحظه چشماتو ببندی . من گیج و متعجب گفتم

باشه و چشمامو بستم . صدای پرویز اومد  که حالا چشاتو وا کن . باور کردنی نبود،

هادی جلوی من ایستاده بود و مثل قدیما که هر وقت به من نگاه می کرد

چشاش برق می زد . با اون لبخندشیرین و مرموزش و چشای درخشانش  زل زده

بود به من . من ماتم برده بود و  اون میومد طرفم . یه لحظه به خودم اومدم

و ناخود آگاه یک قدم عقب رفتم . کم مونده بود که پس بیافتم ، الهه که پشت

سر من ایستاده بود ، متوجه شد  و اومد دستم رو گرفت .نمی دونم چطور شد،

 هادی که صورتش را تا  چند سانتی متری صورت من جلو آورده بود ، ناگهان

ایستاد و در جا خشکش زد .  چند دقیقه بعد ، انگار اوضاع کمی به حالت عادی

برگشته بود و همه دور هم نشسته بودیم و در سکوت چای و شیرینی

می خوردیم .

بالاخره خود هادی سکوت رو شکست و پرسید :

چطوری رویا جان ؟

من برای جواب این پا و اون پا می کردم که الهه گفت :

هادی برگشته که دیگه برای همیشه  بمونه  تهران .

دوازده سال پیش بود که هادی دوست برادرم و داداش شهلا از من خواستگاری

 کرد  با توجه به شناختی که از هم داشتیم خیلی زود بساط عقد و عروسی

ساده ای راه افتاد و رفتیم سر یه خونه و زندگی جدید . زندگی خوبی داشتیم ،

نه اینکه آرمانی و عاشقانه ، ولی رابطۀ ما چیزی فراتر از دو دوست بود ،

از کنار هم بودن واقعا لذت می بردیم . گرچه بهر حال مشکلات زندگی مشترک

هر از گاهی پیش میومد و ما مثل تو تا آدم عاقل اونا رو حل می کردیم .

 ولی مشکل بچه دار نشدن رو نتونستیم هیچ جوری حل و فصل کنیم .

سال چهارم زندگی مشترک ما بود که نمی دونم چرا به سر هادی بریم خارج ،

 هم برای بچه دارشدن هم برای اقامت دائم اون ور آب . من که برام  دل کندن

از کار و زندگی تو ایران  غیر ممکن بود و فکر می کردم هادی بچه رو بهانۀ

جدایی کرده سخت مخالفت و مقاومت کردم. تا بالاخره یه روز بدون اینکه

 حرفی از طلاق و جدایی باشه ، چمدونش برداشت و رفت که رفت .

ماه های انتظار به سال کشید و هادی برنگشت . من که نمی خواستم دیگه

 ازدواج کنم قضیه طلاق رو پی گیری نکردم . تا این که خبر رسید هادی اونجا

با یه زن خارجی ازدواج کرده و پنج شش سال بعد هم شنیدم زنش توی یه

 حادثۀ تصادف کشته شده .  یکی دو سال بود که از هادی خبر خاصی نبود،

تا اون روز کذایی .

دو سه روز بعد شهلا سر زده اومد پیش من.حرف تو حرف آورد تا بالاخره

فهمیدم هادی می خواد ما زندگی مشترک قبلی رو از سر بگیریم . من که

پیش خودم عهد کرده بودم هرگز هادی رو نبخشم ، یه نۀ محکم به شهلا گفتم

 طوری که دیگه اصرار نکنه . ولی دم در ، موقع رفتن یه چیزی گفت که مجبور

بگم بذار فکر کنم . هادی سرطان داشت و پنج شش ماه بیشتر زنده نمی موند .

نمی دونم این حس احمقانۀ ترحم و انساندوستی چیه در این جور مواقع به

 جون انسان می افته . هفته بعد یه مهمونی خودمونی گرفتیم هادی اومد

به همون آشیانه ای که یک روز بی خبر اون رو ترک کرده بود.  روزها گذشت ،

هادی خیلی خوب و سرحال به نظر می اومد ، طوری که من شک کردم

قضیه بیماری اون، یه بهانه برای برگشتن پیش من بوده .سه ماه بعد اتفاق

 شگفتی افتاد . من حامله شده بودم . ماه چهارم از این زندگی مجدد بود،

که علائم بیماری هادی ظاهر شد و روز به روز شدید تر .بچه توی شکم من

 سه ماهه بود که  هادی ما دوتا رو ترک کرد و رفت .  الان  هادی پسر من

 سه ساله است . هادی کوچک را امروز برای اولین بار با خودم بردم بهشت

زهرا تا با پدرش آشنا بشه .

 

 

 

آه ای بخت سیاه من


 آه ای موجود زشت و منحوس، تو که هستی، که از کودکی

 همچون سایه ای سیاه و سنگین و ساکت ، همیشه در پی

من روان بوده ای و هر از گاهی ،در تمام  مراحل زندگی،

همچون آینۀ دق و پیام آور مصیبت پیش رویم ایستاده ای

چه می شود که دمی مرا تنها بگذاری تا در میان این همه

 رنگ و زیبایی که در جهان،  پیرامون مرا فرا گرفته است

 اندکی بیاسایم . آه ای بخت سیاه من .