داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بسیار دیر، ولی ...


اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض راه

گلوم رو بسته بود .حتما منتظر بود که جواب

 مثبت بدم .لابد فکر میکرد که اون اشک شوقه

و سکوتم از سر خجالت و نازه .فنجون چایی رو

برداشتم و  تا ته سر کشیدم . در همون حال که

 تلخی و سوزندگی چای داغ رو تو دهانم حس

 میکردم، به جای اینکه اونو مثل همیشه صادق

 خطاب کنم گفتم آقای جمالی فکر نمی کنید

این درخواست رو  بیست سال دیر مطرح می کنید .

دیگر نه من آن رویای جوانم که هزار آرزو برای آینده

و خوشبختی خودم داشتم و نه شما آن شاهزاده ای

هستید که سال ها منتظر بودم با اسب سفیدش

به سراغ من بیاید .

پاسخ من باندازه کافی گویا و کوبنده بود که او را

وادار به سکوت کنه . بلند شدم و در حالی که

چند قدم از او دور شده بودم برگشتم و گفتم

ولی ....

ولی به عنوان یک دوست و مصاحب سال های

تنهایی که در پیش دارم  و داری . بدون آن عشق -

 -های رومانتیک و بدون آرزوهای دست نیافتنی

پاسخ من ....

سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد ،از جاش

بلندشد ،به من نزدیک شد دستام رو  دستای مردونه

خودش گرفت  و گفت پاسخ تو ......

لبخندی زدم و .....

 

 

داستان شب آدینه

شب جمعه بود و بعد از یک هفته کار سنگین می خواستم تا لنگ ظهر فردا بخوابم .

...........................

موبایلم که یادم رفته بود خاموشش کنم پشت سر هم زنگ می زد . گیج و خواب آلود

جواب دادم که : الو بفرمایید . از آنطرف صدای وحشت زده زنی آمد که: آقای دکتر

به دادم برسید بجه ام داره می میره . خیلی جدی گفتم خانم اشتباه گرفتید ولی خوب

 مریض رو برسونید بیمارستان .زن با گریه و ضجه فریاد زد که : این موقع شب

ماشین گیر نمیاد . نگاهی به ساعت انداختم ،سه ونیم بعد از نیمه شب بود ، شاید

راست می گفت ، ولی من چکار می تونستم بکنم برای همین هم گفتم: متاسفم و

تلفن رو قطع کردم . پتورو کشیدم روی سرم، ولی هر کاری می کردم بخوابم

نمی شد . باز این وجدان درد و دیوانگی  من عود کرد .موبایل رو برداشتم 

 :خانم چکار کردید ؟

اون خانم با حالت یاس ، ناله کنان گفت چکار می تونم بکنم ، بچه ام جلو چشمم

داره پرپر می شه . ادرسش روگرفتم .زیاد دور نبود . تندی لباسم رو پوشیدم و

پریدم تو ماشین . پنج دقیقه بیشتر تو راه نبودم .مریض یه دختر بچه پنج شش

ساله بود که بی حال تو بغل مادرش خواب  ،شاید هم بیهوش بود .

اون موقع شب خیابونا خلوت بود برای همین ده دقیقه بعد دکتر اورژانس

بیمارستان بالای سر بچه داشت اونو معاینه می کرد . انگار موضوع خیلی جدی

نبود . ولی باید چند ساعتی اونجا بستری می موند . برای همین هم با یک خداحافظی

کوتاه از اون خانم . به سرعت برگشتم خونه و تا ساعت یک بعد از ظهر، که

 موبایلم  دوباره زنگ خورد ، خواب بودم .

 : سلام ،ببخشید مزاحم شدم . زنگ زدم که بابت لطف دیشب، از شما تشکر کنم .

:خواهش میکنم، اون یک انجام وظیفه اخلاقی و انسانی بود . حال بچه چطوره

: خوبه خدا رو شکر . راستی ، اگر افتخار بدبد و شام مهمون ما باشید خیلی

 خوشحال می شم.

من که غافلگیر شده بودم  با کمی تامل گفتم .

: خیلی ممنون، نخیر مزاحمتون نمی شم

:چه مزاحمتی، خواهش می کنم تعارف نکنید.

: نخیر تعارف نمی کنم ، ضن اینک الان یادم اومد شب جایی قرار دارم

: پس  لا اقل  برای صرف چای و قهوه عصر منتظرتون هستم .

:چشم حدود ساعت پنج ، چند دقیقه ای مزاحمتون میشم .

:خیلی ممنون پس منتظرتون هستم .

ساعت چهار و نیم به جواد زنگ زدم که ساعت پنج و نیم سر قرار

منتظر من باشه . بعد لباسم رو پوشیدم و اسلحه رو برداشتم و رفتم

به ادرس دیشبی . سر پنج رسیدم و زنگ طبقه چهار رو فشار دادم .

در اپارتمان رو که به روم باز کرد یه لحظه خشکم زد . گفتم خانم

ببخشید مثل اینکه اشتباه اومدم . این خانم بی حجاب و آرایش کرده ای

که هیچ شباهتی به اون زن چادری دیشبی نداشت گفت نخیر اشتباه

نکرده اید ، بفرمایید تو . کمی این پا و اون پا کردم و داخل شدم .

آپارتمان بسیار شیک و مجهزی به نظر می رسید .تعارف کرد  به

سالن پذیرایی .درحالیکه کمی مشکوک شده بودم  روی مبل نشستم

و منتظر بقیه ماجرا شدم . گفت ببخشید از اینکه خودم رو معرفی

نکردم من نرگس هستم . با لحن بی تفاوتی جواب دادم : منهم کیوان .

نرگس خانم پرسید چای می خورید یا قهوه  . گفتم خیلی ممنون چای .

چند لحظه یعد با دو فنجون چای برگشت و روبروی من نشست .

پرسیدم دخترتون کجاست گفت  تو اطاقش داره بازی می کنه آلان صداش

می کنم .  دنبال بهانه ای می گشتم که هرچه زودتر از اونجا برم .

برای همین هم گفتم نه اذیتش نکنید من این چایی رو می خورم و رفع

زحمت می کنم . چایی رو سر کشیدم و  می خواستم عذر زحمت رو

بخوام ، که دیدم سرم گیج رفت ،فهمیدم که چه شده ولی خیلی دیر

بود . وقتی چشمم رو باز کردم دیدم دستام با طناب بسته است

و یک آقای گردن کلفت با کلت بالای سرم ایستاده . بقیه داستان

شاید تکراری باشه .می خواستند من رو به خونه خودم ببرند و

دار و ندارم  رو جارو کنند .به ظاهر از روی ناچاری قبول کردم

ولی به بهانه اینکه ممکنه ساکنین مجتمع از دیدن دست بسته

من مشکوک بشن وادارشون کردم دست منو باز کنن . توی

اسانسور با یه ضربه، کلت رو از دست یارو درآوردم و اسلحه

خودم رو بیرون کشیدم و گفتم این بارو به کاهدون زدید . من

افسر آگاهی هستم . قیافه شون دیدنی بود و قتی دم در مجتمع

مسکونی با دستبند سوار ماشین پلیس می شدن .

 

 

 

 

 

 

کاش

 


خسته و دلزده به خانه آمده ام، خانه ای که امشب ،تنهایی

خود را در آن، بیش از هر وقت دیگری احساس می کنم .

امروز مجبور شدم با بیست سال سابقه در خواست

بازنشستگی کنم ، چون مرا به عمد و تدریجا طوری به

حاشیه رانده بودند که دیگر تحمل این تحقیر برایم غیر

ممکن شده بود . شغلی که برای من هم عشق بود ،

هم شوق و هم امید به آینده . حالا در میانه زندگی گویی

کسی  ناگهان زیر پایم را خالی کرده است و آواری از

غربت برسرم فرو ریخته است .

من الان در اوج کارائی و تجربه و مهارت هستم ، هیچ

ضعف و سستی هم در کارم بروز نکرده که بهانه ای

برای کنار گذاشتنم باشه .جای کسی رو هم تنگ

نکرده ام. پس چرا ؟

کاش منهم زد و بندهای اداری پشت پرده را بلد بودم .

کاش منهم کمی به بالا دستی ها روی خوش نشان

می دادم .کاش وقتی آقای مدیر کل از من خواستگاری

کرد ، جواب رد نمی دادم وفکر اینجاش رو می کردم .

کاش حواسم به اون همکار لکٌاته ام بود ، که با سوابق

پرستاری اومد تو این بخش فنی و بعد از پنج سال جای

من رو گرفته .

کاش....

کاش....

کاش....