داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

در انتظار معجزه

گفت رویا جان دعام کن ، می خواستم بزنم زیر گریه، خودم رو کنترل کردم .

پیشونیش رو بوسیدم و از اطاق اومدم بیرون . دم در موقع خداخافظی ،

وقتی شوهر فریده گفت دکترا گفتن کاری از دست ما برنمیاد ، بغضم ترکید .

همین دو ماه پیش بود که چهلمین سال ازدواجشون رو جشن گرفته بودن.

چهل سال زندگی عاشقانه برای این دوتا که با شور و امید منتظر بزرگ شدن

نوه هاشون بودن واقعا کم بود . این غده لعنتی کجا بود که یه دفه تو سر

دوست عزیزم پیدا شد . شب جمعه سر نمازحسابی دعاش کردم و برای

سلامتیش دست به دامن حضرت زهرا شدم . بناس تو این دو سه روزه

دخترای فریده از خارج بیان . خدا کنه آخرین دیدارشون با مادرشون نباشه .

نمی دونم تو این دوره زمونه بازم میشه منتظر معجزه بود یا نه ؟؟؟!!!!!!!!

پایان خوش


اون روز بعد از ظهر همۀ همکاران بخش، توی اطاق

ما برای مراسم خداحافظی با خانم سلیمی جمع

شده بودند . خانم سلیمی بازنشسته شده بود و

قرار بود از هفتۀ اینده یک همکار جدید جانشین او

بشود .هدیه ای برای او خریده بودیم و می خواستم

از طرف همۀ دوستان به او تقدیم کنم که در باز شد

و آقای رئیس وارد اطاق شد و پشت سرش جوانی

سی و یکی دو ساله . کمی جا خوردیم ولی با خنده

و خوش و بش رئیس با خانم سلیمی اوضاع به حال

عادی برگشت . همه در انتظار دونستن علت

حضور غیر مترقبۀ ایشان سکوت کرده بودیم، که

خودش به صدا در اومد و گفت: الان فرصت مناسبی

است که جانشین خانم سلیمی رو به خود ایشون

و بقیۀ دوستان معرفی کنم، آقای روزبه روادار

کارشناس ارشد مدیریت که علیرغم جوانی، سوابق

تجربی بسیار خوبی هم دارند. بقیۀ حرف های

آقای رئیس رو متوجه نشدم چون دیدم خانم سلیمی

به محض شنیدن اسم همکار جدید رنگش پرید و

روی صندلیش از حال رفت.اوضاع بهم ریخت و همه

متعجب و مبهوت ومن دنبال به حال آوردن اون

بندۀ خدا بودم. از حضار خواهش کردم اطاق رو

خلوت کنند .چند دقیقه بعد وقتی خانم سلیمی

چشم باز کرد اولین چیزی که گفت این بود که

بگید روزبه بیاد پیشم ........

روزبه روادار همان فرزند خانم سلیمی بود که

پس از جدایی از شوهرش، یک عمر در آرزوی

 دیدن دوبارۀ او انتظار کشیده و حسرت خورده بود.

 

 

 

 

داستان زندگی به روایت کلاغ


از تشنگی گفتم

از کویر

از سراب

از عشق

از تنهایی

از درد

از سکوت

از تمنا

بارانی نیامد

و فریاد رسی

یا همدمی

و رفیق راهی

آیینه ها ی توهّم

یکایک شکست

و بسا آرزو

که خاک شد

و اینک، پایان راه

و آخر داستان

به روایت کلاغ

که خودش هم

به خانه نرسید