داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

میانجی

وقتی آقای مهندس میانجی مدیریت کارخانۀ ورشکستۀ ناریا پارس را بر

 عهده گرفت دوستانش به موفقیت او بسیار بدبین بودند و دشمنانش

 هم که بیشتر همان گروه مدیریت قبلی کارخانه بودند سکوت معنی دار

 و شاید بغض الودی کرده بودند که آدم را می ترسانید. هنوز یکی دوماه

 از شروع به کار میانجی نمی گذشت که اثرات مثبت مدیریت او آشکار شد.

با طلبکاران برای استمهال بدهی ها توافق کرد و با قراردادهای جدید با

مشتریان خوش حساب تولید روی غلطک افتاد .اما از ماه چهارم ،پنجم

حوادث نگران کننده ای یکی پس از دیگری اتفاق افتاد . آتش سوزی در

انبار مواد اولیه کارخانه، خراب شدن بدون دلیل چند تا از ماشین آلات

اصلی کارخانه و آخری ،کم کاری واعتصاب عده ای از کارگران. کارگرانی

 که در مقابل تعویق های چند ماهه حقوقشان در مدیریت قبلی سکوت

 کرده بودند ، حالا فعالانه و شاید موذیانه ،افزایش حقوق و اضافه کار را

پی گیری می کردند و به این بهانه مانع کار جدی بقیه کارگران می شدند .

هنوز به سال نکشیده بود که مهندس میانجی و تیم جدیدی که با خودش

 آورده بود به این نتیجه رسیدند که ادامه کار با این وضعیت غیر ممکنست .

 در جلسه اضطراری هیئت مدیره ، میانجی ضمن ارائه گزارش سالیانه

 شرکت، بدون تعارف خواستار تغییر بعضی از اعضای هیئت مدیره شد که

 به نظر او مشکلات شرکت به فعالیت های پشت پرده انها می شد .

در تمام مدتی که میانجی با شور و حرارت صحبت می کرد، رئیس قدیمی و

با نفوذ هیئت مدیره، که هنوز هم با مدیر قبلی کارخانه سر و سری داشت،

پوز خند میزد و فاتحانه دست و پا زدن های بی نتیجه او را با خونسردی نگاه

می کرد. وقتی قناعتی در پایان صحبت های خود گفت: " آقایان من برای کار

 و سازندگی آمده ام و اهل جنگ و ویرانگری نیستم و اگر با شرایط من

موافقت نکنید همین جا استعفای خودم را تقدیم می کنم" . رئیس هیئت

مدیره بدون آنکه فرصت صحبت به دیگر اعضای جلسه بدهد گفت :

"با تشکر ازآقای مهندس میانجی و زحماتی که در این مدت کشیدند خواهش

 می کنم جلسه رو ترک کنند تا در مورد جانشین ایشان تصمیم بگیریم" .

و به این ترتیب طبق روال تمام سال هایی که فعال ما یشاء شرکت بود

باز همه را آچمز کرد و تصمیم عملی خودش را برای ورشکستگی شرکت

 و تعطیلی کارخانه  به همه نشان داد .

این بار  او به  فروش زمین های وسیع کارخانه  که مشتری های زیادی

داشت ، فکر می کرد.

 

دلواپسی علی


امروز علی رو دیدم خیلی گرفته بود . گفتم خدا بد نده

علی چی شده؟ گفت: خیلی دلواپسم .گفتم: برای چی ؟

 گفت : ممکنه  زندگی و کارم رو از دست بدم گفتم :

چطور ممکنه ؟ تو رئیس و سهامدار اصلی شرکت هستی .

 کی میتونه تو رو برکنار کنه . گفت: شرکت های رقیب

 دارند با بقیه سهامدارا مذاکره می کنند که اگر تغییر

 عمده ای تو مدیریت شرکت بدن ، معامله خیلی بزرگی

با شرکت انجام بدند که ارزش سهام شرکت تا پنجاه در صد

 بالا بره و در بلند مدت فروش محصولاتشون رو در تمام

منطقه به شرکت ما واگذار کنند . گفتم : یه بارم شده به

 منفعت شرکت فکر کن، خودتو بازنشسته کن و سهامت

رو هم واگذار کن . گفت :تو هم که بله . از همین الان دیگه

 توی این شرکت سمتی نداری . گفتم :فکر می کردم تو

عاقل تر از این حرفا باشی . با این لجبازی هم خودتو نابود

 می کنی هم شرکتو.

 

تاوان دل بستن به یک رویا


 

از دفتر که اومدم بیرون هنوز پر از غیظ و نفرت بودم.سرراه رفتم

 یه رستوران خیلی  گرون قیمت و دق دلم رو با سفارش یک غذای

 مفصل و مخلفاتش ، سر کیف پولم و شکمم خالی کردم . بعد اومدم

 خونۀ خواهرم که پیش از عید دسته جمعی مهاجرت کردن به کانادا

 و خونه رو برای فروش سپرده اند به من .با بی حوصلگی خودم رو

 انداختم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم .اتفاقا داشت یه فیلم

 ملودرام عاشقانه هندی رو نشون می داد .تا رسید به جایی که

دختره به عشقش که بهش خیانت کرده بود گفت : اگر چه دلبستن

 به رویا تاوان داره ولی نمی دونستم که تاوانش اینقدر سنگینه .

یک دفعه تمام بغضی که تا حالا سعی می کردم انکارش کنم توی

گلوم شکست و زدم زیر گریه .بیژنِ نامرد تمام عشق و آرزویی که

ده سال جوونیم رو پای اون گذاشته بودم خیلی راحت با هوس یه

 دختر  پولدار و خوشگل تاخت زد و رفت .

میگم نامرد برای اینکه وقتی فهمید دستش برام رو شده ،

توی این شش ماه کشاکش ما ، حتی یک بار هم معذرت

نخواست و اظهار پشیمونی نکرد . تا امروز که با وقاحت،

 حتی تو دقتر ازدواج و طلاق هم  اون یارو با خودش اورده

بود اونجا . ده سال از بهترین سال های زندگی من به خاطر

دل بستن به یک رویا از دست رفت ولی اطمینان دارم قانون

 طبیعت بیژن رو بدون کیفر نمی ذاره .و برای اون لحظه ای روز

شماری می کنم که بیژن بخواد به طرف من برگرده ولی من

 توی صورتش تف کنم.

 

 

 

نفس ماهی سرخ نمی آید بالا

 

توی این حوض پر از لای و لجن

نفس ماهی سرخ

نمی آید بالا

تک درخت پیر  در کنج حیاط

که  هنوز یاد آن دورۀ خوش

 توی ذهنش باقی است

کمرش  خم شده از غصۀ ما

ایستاده است تلمبۀ دستی

همچنان توی حیاط

رنگ و رو رفته و بیکار اما

چاه هم آب ندارد، خشک است

بوی گند لجن حوض

در آن خانۀ زیبای قدیمی

که کنون ویران است

همه جا پر شده است

آب حوضی تو کجایی ؟

دوستان تو کجایند کجا ؟

نان خشکی !!!!

نکند زیر سرش چیزی هست

که شما از جلوی پنجرۀ چشم خدا

 گم شده اید

آخرین بار که نان خشکی را

توی بن بست اقاقی دیدم

عوض سنگ نمک

داشت به همسایۀ ما

گرد سفیدی می داد

ای وای......

سپیده لواسانی

 

 

 

 

کتابخانۀ پروین


هنوز چهلم پروین خانم نشده بود که اهالی محل دیدند

 آقای تقوی یه کاغذ پشت ویترین مغازه چسبونده که

" این مغازه واگذار می شود" . دو سه روز بعد تو محله

پیچید که میخواد خونه رو هم بفروشه . پیش بنگاهی

محل در دل کرده بود که نمی تونه جای خالی پروین رو

تو اون خونه تحمل کنه . در مراسم چله معلوم شد آقای

تقوی پیش زنش یه قبر هم برای خودش خریده .

 یکی دو هفته بعد مغازه و خونه رو فروخته بود و عازم

سفر کربلا . برای همین هم از آشناها و اهالی خدا

حافظی کرد، حلال بودی طلبید و راهی شد. یک هفته ای

از رفتنش نگذشته بود که دوستانش دوباره تو بهشت زهرا

جمع شده بودن . اتوبوس آقای تقوی در برگشت تصادف

کرده بود و ..... . تو وصیتنامه، دار وندارش  روبه یتیم خونه ای

در اون نزدیکا ، بخشیده بود و خواهشی هم کرده بود .

 هیئت امنا هم با کمال میل، کتابخونه اونجا رو تجهیز کردن و

اسمشو گذاشتن " کتابخانۀ پروین ..." .