داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پایان انتظار

محمد مهدی تنها پسر خانواده بود که با نذر و نیاز مادرم

پس از سه دختر به دنیا آمده بود و پس از او هم تیر پدرم

برای پسر دار شدن دوبار به سنگ خورده بود و دو تا دختر

دیگه روی دستش مونده . قدرت خدا ، این پسر بسیار زیبا و

خیلی هم با هوش بود . رفتار و حرف زدن و دانش او  مال

 بچه ها و جوان های خیلی بزرگتر بود . برای همین هم در

دوازده سالگی تونست دیپلم بگیره ولی پدرم هر کاری کرد

که ادامه تحصیل بده  زیر بار نرفت .اگر اغراق نکنم اتاقش تا

نزدیک سقف پر کتاب بود .کتابخانه ای که هیچ کس به اون

 راه نداشت .شانزده سالش بود که سالی چند ماه می رفت

سفر به شهرهای مختلف . برای چی؟ به کسی توضیح نمی

 داد.

یواش یواش طول مدت سفراش زیاد می شد . و بالاخره در

هجده سالگی بود ، که اون اتفاق افتاد . یه یادداشت کوچک

 و مختصر گذاشته بود که این سفر من ممکنه بسیار طولانی

 باشه . ولی شما نگران نباشید ، یه روزی بر می گردم. باور

کردنی نبود ولی یک سال دو سال....پنج سال هیچ خبری از

 او نشد .تلاش پدر برای پیدا کردن ردی هم از او بی نتیجه بود .

بعد از ده سال پدرم از شدت نا امیدی و غصه دوری محمد مهدی

 دق کرد . ولی عجیب این بود که مادرم زیاد بی تابی نمی کرد .

خواهرا به جز کوچیکه شوهر کرده بودند و  مادر با فاطمه  زندگی

 می کرد .  تا اینکه یک روز که فاطمه از سر کار اومد برخلاف

همیشه چشمای مادر و اشک آلود و سرخ  دید اما هرچه کرد

 نتونست بفهمه که مادر به خاطر چی اینهمه ناراحته و گریه

 کرده . فردا صبح بر خلاف انتظار، مادر زودتر از فاطمه بیدار

نشده و صبخانه دو نفری حاضر  نبود. به سراغش رفت . در

اطاق باز بود و مادر روی تخت در حالیکه کاغذ مچاله  شده ای

تو دستش بود از دنیا رفته بود .  کاغذ رو به  زحمت از لای

انگشتای مادر بیرون آورد.باورکردنی نبود. یادداشتی وصیت

گونه از محمد مهدی که خبر داده بود این نامه پس از اعدام

او به دست مادرش می رسه. آخر نامه نوشته بود که از اینکه

نتونسته به قولش برای بازگشت پیش مادر عمل کنه متاسفه .

یک سطر هم از این یادداشت خط خطی شده بود ولی

جلو نور که می گرفتی  به زحمت   خوانده می شد که : ولی

 کسانی هستند که راه  مرا پی می گیرند.

بالای تخت جعبه کوچکی  پر از نامه های محمد مهدی در

 تمام سال های دوری و غیبتش ، خطاب به مادر بود که

توی یکی  به او امید  می داد که یه روزی با دستی پر

 از آزادی و  سعادت برای مردم بر می گرده  و اینکه

 هیچ کس نباید تا اون موقع از  وضعیت او مطلع بشه

 حتی پدر .

 فردا در صفحات داخلی یکی دو روزنامه کم تیراژ خبری 

چاپ شده بود که یکی از مدعیان شیطان صفت وکهنه

کار مهدویت دیروز اعدام شد .

 

 

 

 

 

عسلک و سنگ صبور و گل یاس

سنگ صبور  نشسته بود پای بوته گل یاس و نم نم اشک می ریخت

آخه از وقتی عسلک مرده بود ، دیگه کسی نبود که با اون آبپاش

 کوچک عصر به عصر  باغچه رو آب بده . هوا هم داشت گرم می شد .

گل های یاس از تشنگی رنگ و روشون پریده بود  . آسمون هم

دریغ از یه تیکه ابر که دستکم یه سایه ای روی سر اونا بتدازه.

هرچی بود هرم گرما بود  و بادهای داغ . برکت از شب ها هم

رفته بود . سنگ صبور تا صبح بیدار می موند چشم به راه نسیم

خنک صبجگاهی و قطره های شبنم ، اما چه انتظار تلخ و دردناک

و بیهوده ای. تابستون هم گذشت و پاییز رسید، اول، مختصر نم نمی

 و بعد بارون های تند با رعد و برق . اما حیف  که خیلی دیر شده بود.

گلبرگ های خشکیدۀ یاس با یک مشت برگ زرد توی حیاط ولو

بودند و سنگ صبور از غصه یاس ها ،ترکیده و خرد شده بود  و

وقتی باد شدیدی میومد تیکه های اونو به هوا می برد و به در دیوار

می کوبید . خونه خالی  عسلک هم داشت ویرون میشد .

شهر دروغ

یکی بود یکی نبود . توی یک شهر قشنگ که ازخرده شیشه های رنگی

ساخته شده بود ، حاکمی حکومت می کرد که ذکرش خدا و دین و ایمان

بود و هفته ای یک روز برای مردم  از دشمن و مقاومت و فرهنگ ناب

شهرشون صحبت می کرد . مردم هم همیشه براش هورا  می کشیدند و

به به و چه چه می کردند. از هر کی هم می پرسیدی همه ابراز رضایت و

خوشبختی می کردند . اون حاکم و اون مردم فقط یک عیب کوچک داشتند

آن هم این بود که بلد نبودند حرف راست بزنند یعنی همه دروغگو بودند .

برای همین هم با عده کمی از اهالی شهر که نمی توانستند دروغ بگویند

دشمن خونی بودند و اونها رو بزرگترین خطر برای خود می دانستند و هیچ

حقی برای آنها برای  یک زندگی برابر با خودشون  قائل نبودند .

اگر بدانید این شهر در یک جزیرۀ کوچک وسط یک اقیانوس نا  آرام قرارداشت

زیاد تعجب نکنید . شگفتی این بود که حاکم و مردمان دروغگوی جزیره  اصلا

از شرایطی که در اطراف جزیره بود احساس خطر نمی کردند  و به ویژه

پس از آنکه گروه راستگویان با ترفند مناسبی بین دروغگویان اختلاف انداختند،

در حالیکه حاکم و درباریان و مردم با سر و صدای زیاد مشغول منازعه بودند،

از بالا آمدن آب در اطراف جزیره کاملا غافل شدند و موقعی به خود آمدند که

امواج سهمگین تمام شهر را ویران  می کرد و   جندی بعد جز خرده شیشه های

 رنگی در کف دریا اثری از شهر دروغ باقی نمانده بو د .

 

 

طلاق توافقی

آقای مهندس ملکی و خانم میرزایی که از همکاران ما بودند پنج شش

سال پیش به دنبال یک ماجرای عاشقانه خیلی تند و تیز با هم ازدواج

کردند و با وجود اینکه هنوز پای فرزندی به میان نیامده بود  که رابطه

آنها را  پایدار کند ، این طور که ما می دیدیم هنوز همانطور گرم و

عاشقانه با هم زندگی می کردند . برای همین هم خبر جدایی ناگهانی

آنها برای همه ما بسیار غیر منتظره و حتی شوک آور بود .

کمی پس از این جدایی هر دو آنها تقاضای انتقال به محلی دیگر دادند

و دیگر تا مدتی خبری از آنها نبود . حدود شش ماه بعد خبر ازدواج خانم

جوادی که سال قبل به جمع همکاران ما اضافه شده بود با آقای مهندس

ملکی در اداره پیچید ، و با فاصله کمی ،همه از ادواج بی سر و صدای !!!

 معاون اداره با خانم میرزایی  مطلع شدند. از اونجا که هیچوقت آفتاب

پشت ابر پنهان نمی ماند ، به زودی علت آن طلاق ناگهانی و البته توافقی

بر همه آشکار شد. آقای مهندس ملکی و خانم جوادی در قرار شام در یک

رستوران دنج و دور افتاده ، اتفاقا ، با راند خانم میرزایی و آقای معاون در

همان جا رو برو می شوند و خیلی خونسرد و محترمانه  تصمیم به طلاق

فوری می گیرند .

 

مَیٌت آباد


گلین خانم که عقب ماشین نشسته بود یک ریز حرف میزد

ولی من تو عالم خودم خاطرات مبهم کودکیم رو از روستای

راحت آباد مرور می کردم . چیز زیادی جز خانۀ آجری زیبایی

د ر میان انبوهی از خانه های کاهگلی  که پدرم  در آن منطقۀ

سرسبز وزیبا و پر از باغ های باصفا ساخته بود، ماشین شورولت

 پت وپهنی که سر بالایی جاده رو با قار و قور زیاد طی می کرد

و نگاه متعجب روستاییان و وحشت قاطرا و الاغا از سر و صدای

 ماشین تو اون  روستای آروم یادم نمی آمد.

گلین خانم تنها حلقه وصل من وخاطرات شیرین کودکیم بود. اون

تمام سالهای جوونیش رو تو خونه به عنوان خدمتکار و آشپز

گذرونده بود . الان هم سالی یکبار بهر صورت که شده خودشو

به ده میرسونه و سری به خاک پدر و مادرش میزنه . با راهنمایی

گلین چند کیلومتری که توی جاده فرعی جلو رفتیم رسیدیم به

یه سربالایی . گلین گفت اون بالا که رسیدیم راحت آباد پیداست .

سر گردنه یه تابلو رنگ و رو رفته نصب شده بود که میشد به  

زحمت روشو خوند : مَیٌت اباد، گفتم گلین خانم اینجا که راحت

آباد نیست . گلین گفت" ننه جون اسم اینجا رو عوض کردن، مگه

اون اسم قشنگ قبلی چه عیبی داشت؟" تو سرازیری که به ده

نزدیک می شدیم، آنچه می دیدم هیچ شباهتی به تصویری که سی

سال قبل از اونجا تو ذهنم بود نمی دیدم . درخت های خشکیدۀ

باغ ها، خونه های اکثرا خراب و لابد غیر مسکونی .ورودی ده یک قطعه

زمین بسیار وسیع که جابجا ازقطعات سنگ و پرچم های قرمز و

سبز مندرس پر بود .گلین گفت" ننه، منو پیاده کن  فاتحه ای برای

پدر و مادرم بخونم . تو هم گشتی بزن و برگرد من همین جا

منتظرت می مونم" . با دلتنگی  به طرف میدان ده روندم و کمی در

اطراف . خونۀ قدیمی پدری  هنوز سرجاش بود ، در وسط قطعه زمینی

برهوت و پرچم سه رنگی در بالای اون و تابلو یک بنیادی، چیزی هم ،

بالای در ورودی آویزون ، شنیده بودم خونه مون مصادره شده . دیگه

اینجا چیز دیدنی نداشت و با افسوس گذشته ،دلم می خواست

هرچه زودتر برگردم .