بر خلاف معمول شب های جمعه، شب از نیمه گذشته
بود و مسعود از جلسۀ هفتگی انجمن "سحرجویان"
به خانه بر نگشته بود . دلم گواهی رویدادی ویژه را
می داد . پشت پنجره به انتظار نشسته بودم و بیرون
را نگاه می کردم . سکوت سنگینی مثل آرامش پیش
از طوفان بر فضای کوچه و خیابان حاکم بود . یکی دو
ساعت به طلوع فجر مانده بود که سر و کله چند کلاغ
در آن اطراف پیدا شد .هر چه یه سحر نزدیک می شدیم
یواش یواش تعداد کلاغ ها وسر و صدای چندش آورشان
به نحو ترسناکی زیاد شد . خوب که دقت می کردی چند
تا خفاش نفرت انگیز را هم بین کلاغ ها می شد تشخیص داد .
ناگهان دیدم چند تا از خفاش ها و کلاغ ها به پنجره نزدیک
شدند و انگار که می خواهند آن را بشکنند خودشان را به
شدت به شیشه کوبیدند . از ترس چند قدم عقب رفتم
و پرده ها را کشیدم . یاد فیلم پرندگان هیچکاک افتادم .
خدا خدا می کردم که زودتر آفتاب بزند . انگار دعایم
مستجاب شد، که دیدم قار و قور کلاغ کم و کمتر شد.
با احتیاط جلو رفتم و پرده را کنار زدم . آفتاب داشت
می زد . دیگر اثری از کلاغ ها و خفاش ها نبود .
همراه با روشن شدن هوا تعداد زیادی چلچله از روی
درختان پارک روبرو بلند شدند و با سر وصدای شادی آوری
شروع به خواندن و چرخیدن در آن اطراف کردند . یکی
از آن ها آمده بود پشت پنجره و بال بال می زد . نمی دانم
چرا به دلم زد که پنجره را باز کنم . پنجره را که باز کردم
آمد تو و یک راست رفت روی طاقچه و کنار عکس مشترک
عروسی من و مسعود نشست و آرام گرفت . توی حیاط،
لاشه چند تا کلاغ کثیف و خفاش زشت دیده می شد .
آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف
لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی
بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری
ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در
آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب
کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................
حاج آقا سیف الله موفقیان یکی از تجار معروف و معتبر بازار
در سال های قبل از انقلاب بود . او در اواخر عمرش به علت
پیری و بیماری ، با وجود داشتن یک پسر ، حجره اش را به
دامادش سپرده بود . پسرش محمد جواد به قول معروف
ناخلف از کار درآمده بود ، دیپلم را به زور گرفته و بیشتر
دنبال خوشگذرانی و عیاشی بود . حاج آقا سیف الله در اوایل
سال پنجاه وهشت در گذشت .و طبق وصیتنامه اش اداره
تمام اموالش به دامادش واگذار شده بود . در آن شرایط
محمد جواد به سرعت دست به کار شد و به اتکاء نام پدرش
وارد یکی از کمیته های نزدیک بازار شد و در اولین فرصت
با پرونده ساری برای شوهر خواهرش او را به زندان انداخت
و حکم جعلی بودن وصیتنامه را هم دریافت کرد . درقدم بعدی
نام خانوادگیش را به " اسلامی موفق" تغییر داد و از آن پس
تدریجا به "حاج آقا اسلامی" معروف شد . در دوران جنگ با
تامین بخشی از نیازهای پشت جبهه برای خودش سابقه
مفصلی از حضور در جبهه درست کرد و در عوض در آن شرایط
خاص با احتکار و استفاده از رانت ،ثروتش را چند صد برابر کرد.
بعد از جنگ و تغییر تدریجی اوضاع، مثل آب خوردن برای خودش
یک مدرک دکترا دست و پا کرد و با نام دکتر محمد جواد موفق
شد عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه . حالا دیگر دنبال پست
سیاسی بود و معاونت وزیر را برای خودش اولین گام می دانست
چند سالی پست های مختلف را تجربه و برای خودش سوابق
اجرایی متعدد دست و پا کرد تا اینکه بالاخره با لابی ها و
فشارهای پشت پرده مختلف به عنوان کاندید جدی وزارت معرفی
شد . اما این بیماری لعنتی همه چیز را خراب کرد . ...........
چند روز بعد روزنامه ها خبر از در گذشت دکتر موفق دادند .
پسر ها و دخترها و همسرش که قبل از عمل برای دیدن او
از تورنتو با لندن آمده بودند . پس از عمل ناموفق و فوت او به
سرعت به کانادا برگشتند .در مراسم تشییع جنازه اش در بهشت
زهرا از اقوام او فقط یک پیر مرد و پیر زن شرکت داشتند، که
خواهرش و شوهر خواهرش بودند . چند نفر دیگر کسانی بودند
که فقط آمده بودند ببینند چه خبر است .
ساعت نزدیک دو پس از نیمه شب است و باز بی خواب
شده ام . به روال این جور مواقع ، به پشت پنجره می روم
و به بیرون خیره می شوم . به جز چراغ های زرد خیابان ها
در دور و نزدیک و چراغ های آبی عمومی چند برج بلند در
همین اطراف ، روشنایی دیگری به چشم نمی خورد .
پنجره خانه های اطراف ، همه تاریک هستند ، به جز یکی،
درست روبروی من در آن طرف کوچه . در بالکون نیمه تاریک
جلوی پنجره سایه ای به چشم می خورد . انگار کسی مانند
من بیخوابی به سرش زده است و او هم دارد اطراف را رصد
می کند . ناگهان تصور می کنم چیزی از آن بالا به پایین می افتد .
پنجره را باز می کنم و به دقت به بیرون نگاه می کنم .سکوت
سنگینی بر همه جا حاکم است .آن سایه در تراس روبرو دیده
نمی شود و پنجره همچنان روشن است . می روم بخوابم.
فردا صبح وقتی به سر کار می روم ، می بینم یک ماشین پلیس
و یک دستگاه آمبولانس جلوی در ساختمان روبرو ایستاده اند .
چند نفری هم آنجا ایستاده اند و پچ پچ می کنند . گویا دیشب
خانم سامانی دیشب از بالکون آپارتمانش به پایین سقوط
کرده و صبح جنازه اش را در حیاط خانه پیدا کرده اند .
خانم سامانی را مدت ها بود می شناختم .پس از فوت
شوهرش ، تنها زندگی می کرد . خانم روشنفکر و درس
خوانده و با روحیه ای بود . همین هفته پیش بود که
تلفنی با او احوالپرسی کردم ، می گفت مشکل جسمی
ندارد و کاملا سالم است اما گله داشت که پسرانش
می خواهند او را به خانه سالمندان بفرستند و آپارتمان را
صاحب شوند . معلوم بود که خیلی تحت فشار است .
در مجلس ختم روایات مختلفی از علت فوت خانم سامانی
بر سر زبان ها بود .یکی می گفت سرش گیج رقته و از
بالکن سقوط کرده .یکی می گفت از تنهایی و نا امیدی
خود کشی کرده . ولی عروسش می گفت مادر شوهرش
سرطان داشته و جنون ادواری هم پیدا کرده بوده و ......