داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

مسافر دنیای سکوت

 اتوبوس داشت می امد ،عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد .

نفهمید چرا اتوبوس ناگهان با صدای گوش خراشی ترمز کرد .درب اتوبوس

باز شد و او با خوشحالی بالا پرید ، ولی راننده و چند تا از مسافرا

با عجله و اضطراب پایین پریدند . سر و صدای زیادی بلند شد و او

 هم کنجکاوانه پایین آمد تا ببیند چه خبر شده است . چند نفر جلوی

اتوبوس حلقه زده بودند و راننده فریاد میزد : یک نفر امبولانس خبر کند .

کمی جلو رفت و به صورت جوانی که با بدن خون آلود ، بیهوش روی

زمین افتاده بود، دقت کرد .چقدر شبیه خودش بود . یک نفر انگار

دستش را به بالا می کشید و زمزمه می کرد که : تمام شد بیا برویم

با نگرانی و شگفتی پرسید : اون منم ؟ همون صدای مهربون جواب

داد : آره عزیزم ، گفتم که تموم شد . دستش رو عقب کشید و با

اعتراض گفت نمی خوام ، اینجوری که نمی شه . غریبه گفت: ولی

اگر بخوای برگردی خیلی برات سخت می شه . برای پدر و مادر هم .

پرسید: چطور؟ در چند لحظه  صحنه هایی از خودش روی تخت

 بیمارستان و روی ویلچر و عروسی نامزدش  با کامبیز دوست

عزیزش و دق کردن پدر و سفید شدن موهای مادر و اسایشگاه معلولین

جلوی چشمش رژه رفتند . پرسید تو می گی چکار کنم ؟

غریبه گفت: بریم خیلی بهتره . گفت حالا کجا میریم ؟

غریبه : نترس جای بدی نیست . گفت : نمی تونم تصمیم بگیرم.

غریبه گفت :عجله  کن ، وقت نداریم ولی اگر با من اومدی دیگه

برگشتی تو کار نیست .گفت آخه نگفتی کجا میریم . غریبه گفت:

گرچه اجازه ندارم بهت بگم ، ولی میریم به دنیای سکوت و آرامش .

نه نمی خوام با تو بیام ، بذار برگردم. در این موقع آمبولانس

رسیده بود و فرهاد رو به بیمارستان  برد .چند ماهی طول کشید

که از روی تخت بلند شه و پنچ شش ماهی هم روی ویلچر و

راه رفتن به کمک عصا . یک سالی از اون روز گذشته بود

که مراسم عروسی فرهاد برگزار شد . همون جا با خودش فکر

می کرد که خوب شد گول اون غریبه رو نخورد.