اتوبوس داشت می امد ،عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد .
نفهمید چرا اتوبوس ناگهان با صدای گوش خراشی ترمز کرد .درب اتوبوس
باز شد و او با خوشحالی بالا پرید ، ولی راننده و چند تا از مسافرا
با عجله و اضطراب پایین پریدند . سر و صدای زیادی بلند شد و او
هم کنجکاوانه پایین آمد تا ببیند چه خبر شده است . چند نفر جلوی
اتوبوس حلقه زده بودند و راننده فریاد میزد : یک نفر امبولانس خبر کند .
کمی جلو رفت و به صورت جوانی که با بدن خون آلود ، بیهوش روی
زمین افتاده بود، دقت کرد .چقدر شبیه خودش بود . یک نفر انگار
دستش را به بالا می کشید و زمزمه می کرد که : تمام شد بیا برویم
با نگرانی و شگفتی پرسید : اون منم ؟ همون صدای مهربون جواب
داد : آره عزیزم ، گفتم که تموم شد . دستش رو عقب کشید و با
اعتراض گفت نمی خوام ، اینجوری که نمی شه . غریبه گفت: ولی
اگر بخوای برگردی خیلی برات سخت می شه . برای پدر و مادر هم .
پرسید: چطور؟ در چند لحظه صحنه هایی از خودش روی تخت
بیمارستان و روی ویلچر و عروسی نامزدش با کامبیز دوست
عزیزش و دق کردن پدر و سفید شدن موهای مادر و اسایشگاه معلولین
جلوی چشمش رژه رفتند . پرسید تو می گی چکار کنم ؟
غریبه گفت: بریم خیلی بهتره . گفت حالا کجا میریم ؟
غریبه : نترس جای بدی نیست . گفت : نمی تونم تصمیم بگیرم.
غریبه گفت :عجله کن ، وقت نداریم ولی اگر با من اومدی دیگه
برگشتی تو کار نیست .گفت آخه نگفتی کجا میریم . غریبه گفت:
گرچه اجازه ندارم بهت بگم ، ولی میریم به دنیای سکوت و آرامش .
نه نمی خوام با تو بیام ، بذار برگردم. در این موقع آمبولانس
رسیده بود و فرهاد رو به بیمارستان برد .چند ماهی طول کشید
که از روی تخت بلند شه و پنچ شش ماهی هم روی ویلچر و
راه رفتن به کمک عصا . یک سالی از اون روز گذشته بود
که مراسم عروسی فرهاد برگزار شد . همون جا با خودش فکر
می کرد که خوب شد گول اون غریبه رو نخورد.