داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پیام ایران خانم

رفته بودم دیدن ایران خانم که سال های

پایانی عمرش را در یک کلبۀ کوچک

کوهستانی می گذراند . خیلی گله داشت

که چطور یک مشت لات  بی سروپای

دزد ریخته اند توی خانۀ پدری اش

و هرچه بوده و نبوده غارت کرده اند و

اهل محل فقط تماشا کرده اند وسکوت.

سر آخر به همسایه ها پیغام داد  ما که

 می رویم ولی بدانید اینها به صغیر و

کبیر رحم نمی کنند وامروز و فردا که 

همین بلا سر خودتان آمد از کسی گله 

نداشته باشید.

 

این زندگی

دم درِ محضر، وقتی می خواستم برای همیشه از بهروز

جدا شوم، آخرین کلام من این بود که می دانم نسرین

هم مانند من گول ظاهر تو را خورده است اما او بسیار

حساس و شکننده است، مواظب باش که فاجعه ای به

 بار نیاید و زندگی تو با نسرین ختم به خیر شود.

یک ماه بعد ، باوجود آنکه هنوز رسما با نسرین ازدواج

 نکرده بود . وقتی فهمیدم حامله ام به بهروز هیچ نگفتم.

میخواستم این یادگاری از دوران کوتاه خوشبختی با

بهروز را فقط و فقط برای خودم نگاهدارم .

شش ماه از عروسی آن دو نگذشته بود که فاجعه رخ

داد و نسرین در اتفاقی که هیچوقت حقیقت آن به درستی

روشن نشد  در درگیری با بهروز کشته شد .

بهروز در دادگاه به جرم قتل غیر عمد به پانزده سال

زندان محکوم شد . و وقتی بعد از ده سال از زندان

آزاد شد من و دخترم رویا در شهرستانی نزدیک

تهران زندگی می کردیم. نمی دانم تلفن من را از

کجا پیدا کرده بود ، که یک روز در غیاب من زنگ

زده بود و با رویا صحبت کرده بود و پیام گذاشته بود.

ضمنا فهمیده بود رویا دخترمه و باباش مرده!!!

فرداش دوباره زنگ زد و می خواست ته و توی

کارو در بیاره که شوهر فرضی !!! من کی بوده

و از این حرفها. منهم با تندی و تهدید مصلحتی

سرش رو به طاق کوبیدم که دیگه مزاحم نشود.

آما گویا او دست بردار نبود و آرامش ده سالۀ من

 باز برهم خورده بود . چند روز بعد خبری در

روزنامه ها چاپ شده بود که برادر یک مقتول ،

قاتل را پس از آزادی از زندان تعقیب کرده و

کشته بود . راستش از اینکه دخترم به این شکل

برای همیشه از دیدن پدرش محروم شده

بسیار متاسف شدم ولی در عین حال می شد

گفت رسیده بود بلایی ولی .......

بهار سوزان

معلوم نیست این قبیله، از ما قبل تاریخ چگونه به قرن بیست

ویکم و میان این جنگل عظیم آهن و بتون فرود آمده  و با

جادوی خود مردمان شهر را به اسارت گرفته اند . از همه

چیز ترسناک تر آنکه از زمان ظهور و تسلط خود  دارند خوی

 وحشت آفرینی و خشونت بی حد را در همه شهر های دیگر

 گسترش می دهند . یکی از رسوم عجیبی که  امروزه به

یادگار جنگ خود با طبیعت  و زیبایی های آن در زمان غار

 نشینی ، معمول کرده اند، مراسم" بهار سوزان " است.

که اعضای قبیله در یکی از روزهای بهاری به گلستان ها و

گلزارهای بیرون شهر می روند ، و پس از گرفتن تعداد زیادی

از پروانه های زیبا آنها را پیش چشم گریان گل ها شکنجه

می کنند و سپس  گلهای زیبا و سبزه های قشنگ را  در

برابر چشمان بی رمق پروانه ها آتش می زنند و در پایان

پروانه های درحال مرگ را هم در میان آتش می اندارند ودر

 پایان روز خوشحال و سرمست از انتقامی که از هرچه زیبایی

است گرفته اند به قصر هایشان بر می گردند. و هیچ توجهی به

 چشمان پر از نفرت اهالی اسیر شهر، که از روزنه های کلبه های

 مخروبه و نیمه تاریک خود، به آنها نگاه می کنند ندارند.

 

 

 

 

بی کوله بار ترس و تردید

  جمعیت سر پل ایستادند و چشم به حرکات " پیشگام" دوختند

"پیشگام " با قدم های کند وآهسته در حالی که مثل بقیه مردم

پشتش از سنگینی کوله بار خم شده بود، خودش را به وسط

پل رساند و از اون بالا نگاهی به رودخانه پایین دست انداخت.

رودخانه پاک و زلال و با آرامش ونرمی میخرامید و به دریا

نزدیک می شد . " پیشگام" از همان جایی که ایستاده بود،

خنکی لذت بخش اب را حس می کرد و به صفا وآرامش

 رودخانه حسرت می خورد و شادی او را که بالاخره با تمام

 سختی ها دارد به دریا می پیوندد می فهمید .زمان تصمیم

گیری رسیده بود کوله بار ترس و تردید را به زمین گذاشت .

نفسی به راحتی کشید و مثل یک پرنده سبکبال با شجاعت

به طرف پایین شیرجه رفت . جمعیت که انگار از خواب هزار

ساله ای بیدار شده باشند همه کوله بارهایشان را زمین

گذاشتند و دوان دوان از هر جای پل که می شد خودشان

را به درون آب پرتاب کردند. شادی در دل رودخانه موج

زد و با اشتیاق میهمانان دریا را پذیرا شد .

 

کلید

آخرای شب بود که خسته و خواب آلود رسیدم خونه . کلید رو که توی

 قفل در آپارتمان چرخوندم ، در با یه گردش کلید باز شد. خیلی تعجب

کردم چون اطمینان داشتم صبح زود که می رفتم در رو کاملا قفل کرده

 بودم . با تردید و توجیه اینکه شاید اشتباه کرده باشم در رو با احتیاط

باز کردم و تو رفتم ، چراغ رو روشن کردم و اطراف رو با دقت و ترسی

ناخودآگاه با چشم وارسی کردم که دیدم یک نفر روی کاناپه خوابیده

بی اختیار جیغی کوتاه کشیدم و به طرف درعقب رفتم . صدایی خسته از اون

طرف بلند شد ، که نترس منم . داد زدم : خدا مرگت بده رضا ، زهره ترکم

کردی،  اینجا رو چه جوری پیدا کردی ، چه جوری  اومدی تو.

از جاش پا شد نشست و گفت  تو که منو خوب می شناسی ، حالا یه چیزی بده

 بخورم تا برات نعریف کنم .  با اکراه و طنز گفتم باشه الان چایی دم میکنم ،

 با نون و پنیر نوش جان بفرمایید. گفت : یعنی یه نیمرو هم منو مهمون

نمی کنی. گفتم برای مهمون ناخونده نون و پنیر هم زیاده. ولی نیمرو رو

به شرطی می خوری که همین امشب زحمت رو کم کنی.  شامش رو که خورد

از زیر زبونش کشیدم که چند ماه قبل که برای راضی کردن من به زندگی دوباره

باش به محل کارم اومده بود وقتی من برای یکی دو دقیقه از اطاق خارج شده

بودم دسته کلیدم رو از توی کیفم کش رفته و بعد از تهیه یدکی برگشته و وقتی

توی اطاق نبودم دسته کلید رو انداخته بود کنارمیز کارم . آره یادم میاد اون روز

خیلی تعجب کردم که چرا دسته کلیدم افناده کنار میز . اصلا برای همین کارای

رضا و مطلقا غیر قابل اعتماد بودنش بود که ازش جدا شدم . آن شب رو به

زحمتی بود تحملش کردم و صبح زود ردش کردم رفت چون بنا بود ساعت

ساعت ده صبح با بهرام بریم یه خونه در حومه تهران ببینیم .مراسم ازدواج

من و بهرام ماه دیگه برگزار می شد و هنوز خیلی از کارامون مونده بود .

امیدوارم بودم با تغییر محل کار و زندگی دیگه هیچوقت چشمم تو چشم رضا

نیافته.