داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

شکستن دیوار سکوت

دوستان عزیز با تشکر از اینکه از این سایت بازدید می کنید

از شما هزار بار خواهش می کنم راجع به این داستانک ها

نظر بدهید حتی اگر نظرات شما کاملا انتقادی و حتی منفی

و تند باشد.

 من سعی میکنم  با این داستانک ها از خلوت و انزوای

خودم بیرون بیایم  ولی وقتی در این کار موفق می شوم که

شما سکوت نکنید  . مثل وقتی عابرین فقط به ویترین مغازه

نگاه کنند و بی اعتنا عبور کنند و وارد مغازه نشوند .به زودی

باید کرکره را پایین کشید و اعلام ورشکستگی کرد ، با این روال

منهم باید دست خالی دوباره به شهر خاموشی وانزوا برگردم .

پس به امید لطف شما و شکسته شدن دیوارهای سکوت .

اشک ستاره

به آسمان تاریک نگاه کردم

و فریاد زدم:

چشمک بزن ستاره،

دلم گرفته.

از زیر چشم بندش

قطره اشکی بر گونه اش چکید

و ناله کرد:

نمی توانم می بینی که،

من سحزگاه تیرباران خواهم شد .

سلامم را به مامان خورشید برسان .


شعر از:سپیده لواسانی

 

طیبات

وقتی زنگ زد و گفت حسین هستم برای  تبریک عید

 فطرخدمت رسیده ام . امدم دم در و در قبال ان همه

 آزاری که منو داده بود جلو چشم کسبه وعابرانی که

تو اون ساعت توی بازارچه کم نبودند و شاید بیشتر

اونها هم می شناختندش، نزدیک نیم ساعت فحش

 بارونش کردم طوری که از این محل با خجالت و آبرو

ریزی فرار کنه .

در تمام این مدت ساکت و خونسرد منو نگاه می کرد.

منم فکر می کردم فحشام  که تموم بشه ، چه قشقرقی به

پا می کنه که اینم البته در جهت تکمیل سناریوی من بود.

ولی سر آخر دیدم جلو جمعیتی که جمع شده بودن ، بلند بلند

ولی شمرده شمرده گفت : خانم محترم ، من به لحاظ نسبت

خانوادگی که با هم داریم برای عرض تبریک عید سعید فطر

 خدمت رسیده ام .حالا که شما من رو قابل ندونستید و

خواستید جلو اهل محل مچل کنید ، از خدا میخوام به حق این

روز عزیز از سر تقصیرات همگی ما  بگذره .به اینجا که رسید

مردم همه بی اختیار گفتن آمین . بعد ادامه داد: به احترام جدۀ

بزرگوار شما حضرت صدیقۀ فاطمه جواب شما رو با این دو بیت

 زیبا از سعدی میدم:

دیدار تو حل مشکلات ا ست    صبر از تو خلاف ممکنات است

زهر از قبل تو نوشدارو              فحش ازدهن تو طیبات است

خدا نگهدار.

من که با عکس العمل غیر منتظره حسین و نگاه های شماتت بار

مردم ، روبرو شده بودم ، چادرم رو دورم جمع کردم و رفتم تو و

آهسته در رو بستم . یک ساعت بعد به این نتیجه رسیدم با این

خبطی که کردم ، دیگه نمی تونم تو این محل زندگی کنم .

البته تو این فاصله حسین تلفن زده بود و پیشنهاد داده یود

که مجددا ازدواج کنیم و از این محل اسباب کشی کنیم .

 

 

 

عفریته


بابک با حال پریشان و آشفته  و بی قرار روبروی

من نشسته بود. سرگشتگی و پشیمانی از سر

و روش می بارید . نخواستم تو این شرایط سرکوفتی

بهش بزنم و بیشتر از این که بود ناراحتش کنم . ولی

یادم می آمد روزی که هیجان زده پیش من اومد و از

تصمیمش برای ازدواج با رویا  خبر داد خیلی عصبانی

شدم و سرش داد زدم که :" دیوانه ، ازدواج ، بیشتر از

احساسات و عشق و عاشقی احتیاج به تفکر و آینده

نگری داره . آخه این دختره سوای یک قیافه که اونم

با کمک یک من لوازم آرایش جذاب و زیبا شده چی داره.

تو از اخلاق و رفتار  واقعیش چه می دونی . پدر و مادر

که نداره .برادرا و خواهراش که همه خارجند. تو محیط کار

هم یه جورایی بوده که انداختنش بیرون و زود بازنشسته

اش کردند .سنش هم که ده سال از تو بیشتره. تازه نقص

عضوش هم تو سرش بخوره."

بابک به زبان آمد که " فرشته جان ، عجب فریبی خوردم

این یک عفریته واقعی است . یک آدم به شدت عقده ای .

نمی دونم این دختری که توی  یک شهر دوردست کوچک

 بزرگ شده  ، این فرهنگ چاله میدونی  و زبون تند و تیز

و پر از فحش های رکیک رو از کجا یاد گرفته .اخلاقش رو

هم نگو و نپرس که با صد من عسل هم نمی شه خوردش."

گفتم بابک حالا چکار می خواهی بکنی؟ یک کلمه حوابم

داد که : فرار . گفتم یعنی چی؟ گفت: از تو چه پنهان از

مدتی پیش مقدمات سفر به خارج رو فراهم کرده ام .

با خونسردی و ناباوری پرسیدم : کی انشاء الله؟

 گفت همین امشب .گفتم چرا با این عجله؟ گفت

 تو نمی دونی این رویا چه اعجوبه ایه و کجاها دست

 داره ، اگر بو ببره حتما جلوم رو می گیره و یه کاری

 دستم می ده.

اون شب مرغ از قفس پرید  و از فردا تا چند ماه

ما گرفتار اذیت ها و مزاحمت های رویا بودیم، تا

بالاخره از ما نا امید شد و دست از سر ما برداشت. 

ولی نمی دونم هرگز فهمید بابک به خارج رفته یا نه .

 

زیوِش و بهار

با وجود انکه زیوِش و سپید برفی

از بچگی با هم دوست و هم بازی

بودند . ولی وقتی چشم زیوِش به

بهار افتاد ان قدر مجذوب زیبایی

او شد که سپید برفی را با آن همه

مهربانی رها کرد و سر در پی بهار

گذاشت. ساعات و روزهایی که

زیوِش سرمستانه بهار را در آغوش

می گرفت بسیار زودتر از آنچه فکر

می کرد گذشت و سحر یک روز گرم

وقتی از خواب بیدار شد . اثری از

بهار نبود. گویی مستی از سر زیوِش

پریده و نا خود آگاه یاد سپید برفی

افتاد . ولی توی اون گرمای طاقت

فرسای تابستان محال بود بتونه

او را پیدا کنه. یه روز  پاییز که رفته

بود لب چشمه اب بخوره ،چشمش

 به قیافه خودش افتاد پای چشماش

 گود افتاده بود و یک دسته موی سفید

 جلوی سرش خودنمایی می کرد .

 همش خدا خدا می کرد دوباره بتونه

سپید برفی را  ببینه .اوایل زمستون

 خودش رو به کلبه سپید برفی که داخل

 یه جنگل کاج بود رسوند و در زد . سپید

 برفی در را باز کرد ،ولی زیوش رو نشناخت

آخه باور نمی کرد این پیرمرد سپید مو

با صورتی پر از چین و چروک و قد خمیده،

 همون زیوش رعنایی باشه که پارسال

 اورا با بی اعتنایی ترک کرد و رفت .


زیوِش= زندگی