داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

اقای ایکس

قیافه اش برایم آشنا نیامد ، ولی وقتی هما بابک را به من معرفی کرد

و او چند جمله تعارف آمیز به زبان آورد ،  انگار سالها بود او را

می شناختم . بعد سر میز شام و در طول میهمانی که او با صدای

گرم و طرح مطالب شیرین و جذاب توجه همه را به خود جذب کرده

بود، من هرچه بیشتر مطمئن می شدم که او را کاملا می شناسم .

حتی یکبار هم دل به دریا زدم و از او که نزدیک من نشسته بود

پرسیدم : ما قبلا همدیگر را جایی ندیده ایم ؟ ولی قبل از اینکه

خودش پاسخ بدهد هما پرید وسط و گفت : نامزدم سال ها در خارج

اقامت داشته و به تازگی به ایران بر گشته .

آن شب گذشت و من تا نزدیک صبح به او فکر می کردم . تا اینکه

از خستگی به خواب عمیقی قرو رفتم . نمی دونم خوابم چند ساعت

طول کشیده بود که با صدای زنگ تلفن از جا پریدم . هما بود که

برای یک دورهمی دیگر در هفته بعد دعوت کرد . نزدیک ظهر

جمعه بود و دوباره به فکر او افتادم . ناهار ساده ای خوردم و

قهوه ای درست کردم  و با فنجون پر اومدم روی کاناپه نشستم

و تلویزیون رو روشن کردم . نمی دونم چه ربطی داشت که وقتی

اولین جرعه قهوه رو سر کشیدم و از داغی اون زبونم سوخت

یک دفعه مغزم کار افتاد . دویدم سمت قفسه ای که نوارهای قدیمی

را اونجا گذاشته بودم . جعبه نوارها رو اوردم بیرون و همه رو

روی میز خالی کردم. دنبال نوار ی میگشتم که روش نوشته بودم

آقای ایکس. خیلی زود پیداش کردم و رفتم سراغ ضبط صوت قدیمی .

یکی دو مرتبه گوش دادم . بله خودش بود . بابک همون آقای ایکس

بود که مدتها دنبال هویتش بودم . خاطراتم منو برد به چندین سال

پیش . آقای ایکس یه مزاحم تلفنی معمولی نبود . اوایل خیلی سعی

کردم از طریق مخابرات پیداش کنم  ولی نشد .گویا از خارج تلفن

می زد و قابل دسترس ما نبود. از من اطلاعات زیادی داشت و همین

منو کنجکاو می کرد که بفهمم اون کیه .  با صدای گرم و آرام بخشش

، خیلی محترمانه و غیر مستقیم به من اظهار علاقه می کرد ، ولی از

خود هیچ چیز بروز نمی داد . برای همین هم پس از یک مدت نسبتا

طولانی با تعویض خط تلفن و آدرس خونه ، ارتباطم با او کاملا قطع

شد . تا دیشب و اون اتفاق. مدت ها تو شش و بش این برخورد بودم

تا روز عقد هما و بابک  فرا رسید .عاقد وقتی نام داماد را میخواند

گفت اقای محمود .....معروف به بابک . انگار منو برق گرفت .

محمود . محمود .....همسایه و دوست دوران کودکی و نوجوانیم.

حالا فقط یک سوال کوچک باقی مانده بود . محمود سالها بعد چگونه

  و با چه هدفی تلفن من را در محله ای دیگر پیدا کرده بود  و آیا

اکنون مرا می شناسد که همان فرشتۀ کوچک محله امیر آباد هستم ؟.

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد