با وجود انکه زیوِش و سپید برفی
از بچگی با هم دوست و هم بازی
بودند . ولی وقتی چشم زیوِش به
بهار افتاد ان قدر مجذوب زیبایی
او شد که سپید برفی را با آن همه
مهربانی رها کرد و سر در پی بهار
گذاشت. ساعات و روزهایی که
زیوِش سرمستانه بهار را در آغوش
می گرفت بسیار زودتر از آنچه فکر
می کرد گذشت و سحر یک روز گرم
وقتی از خواب بیدار شد . اثری از
بهار نبود. گویی مستی از سر زیوِش
پریده و نا خود آگاه یاد سپید برفی
افتاد . ولی توی اون گرمای طاقت
فرسای تابستان محال بود بتونه
او را پیدا کنه. یه روز پاییز که رفته
بود لب چشمه اب بخوره ،چشمش
به قیافه خودش افتاد پای چشماش
گود افتاده بود و یک دسته موی سفید
جلوی سرش خودنمایی می کرد .
همش خدا خدا می کرد دوباره بتونه
سپید برفی را ببینه .اوایل زمستون
خودش رو به کلبه سپید برفی که داخل
یه جنگل کاج بود رسوند و در زد . سپید
برفی در را باز کرد ،ولی زیوش رو نشناخت
آخه باور نمی کرد این پیرمرد سپید مو
با صورتی پر از چین و چروک و قد خمیده،
همون زیوش رعنایی باشه که پارسال
اورا با بی اعتنایی ترک کرد و رفت .
زیوِش= زندگی
ایول دمت گرم
حال کردم
خعلی مفاهیم عمیقی رو در بر میگرفت
آفرین آفرین
گفته بودم ایده هات قشنگن؟
گفته بودم