داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

ببینید و عبرت بگیرید




می خواستی قبل از پریدن چشمات رو باز کنی



 آدم !!!عاشق هم خوبه حواسش به پشت سرش باشه





آچمز!!!!!!

طوبی

همین جمعه پیش بود که رفتم آسایشگاه سالمندان دیدن خاله طوبی.

 خیلی تکیده شده و انگار نورزندگی از چشماش رفته بود و بوی 

مرگ می داد. گویی صبرش از یک عمر ناکامی و تنهایی به سر

آمده بود  و موقع خداحافطی چند بار تاکید کرد که فرشته جان دعا

 کن خدا من رو از این عذاب زندگی هرچه زودتر خلاص کنه .

طوبی خاله واقعی من نبود ولی چون دوست صمیمی مادرم بود من

 از بچگی اورا خاله صدا می کردم .در میات سالی توی مسجد با 

مادر اشنا شده  و داستانزندگی خودش رو تعریف کرده بود :

با یک علاقه و عشق واقعی، در سن نسبتا پایین با پسر عمویش

 ازدواج کرده بود .ولی به خاطر یک بگو مگوی بچگانه و عصبانیت

 آنی تصمیم به طلاق می گیرند و میرن پیش آقای مسجد که صیغه 

طلاق رو جاری کنه . اقا هم  که در سنین پیری گلوش پیش طوبی گیر

 می کنه از نا اگاهی انها استفاده می کنه و طوبی رو در همون جلسه 

سه طلاقه می کنه . ولی قضیه رو  درست حالیشون نمی کنه .

چند روز بعد که دو طرف پشیمون می شن و میرن پیش آقا که دوباره

 ازدواج کنن آقا مانع شرعی و قضیه محلل رو مطرح می کنه . طوبی

 و پسر عموش هرچی توی محل و بین فامیلا دنبال یه آدم مطمئن برای

 این کار می گردن پیدا نمی کنن . به ناچار بر می گردن پیش آقا که

 به نظر میومد آفتابش لب بومه و دیگه نباید به یه زن جوون و خوشگل

 نظر داشته  باشه و از خواهش می کنن محلل بشه . اقا هم با اکراه قبول

 می کنه ومیگه طوبی سه شب برای رعایت ظاهر بیاد خونه ما تا بعد .

 ولی همون سه شب ، سی و سه سال طول می کشه . پسر عمو بعد از 

یکی دوسال میره زن می گیره و صاحب چند تا بچه می شه .طوبی هم

 هووی زن قدیمی حاج آقا می مونه و از شانس بدش بچه دارهم نمی شه 

 و به  یه عمر کلفتی و یه لقمه نون بخور ونمیر تن می ده . حاج آقا هم 

که فوت می کنه ، بچه هاش طوبی رو سر پیری با پرداخت مبلغ مختصری 

از خونه بیرونش می کنن .

روز یکشنبه از اسایشگاه زنگ زدن و خبر فوت طوبی رو دادن . دوشنبه

 هم با حضور یکی دونفر بردیمش بهشت سکینه کرج و توی قبری نزدیک

مزار مادرم دفنش کردیم و خلاص .

یادداشت های یک پسر خل و چل

تو قصه ها که خونده بودم یه عاشق

دیوانه به یک نظر دل و دین شو داده بود

 به لیلی یا شیرین . به ریش هرچی مجنون

 و فرهاد خندیده بودم که لابد از اول یه تخته

شون کم بوده. اینارو افسانه می دونستم و

 مال عهد عتیق نه مال این دور و زمونه .

باور کردنی نبود و نیست که منم با این همه

ادعای اراده و عقل تو همچین تله ای افتاده

 باشم . تو چی داشتی تو اون صورت معصوم

و تو اون چشمای گیرات  ، نمیدونم هرچی بود

همون تصویرت که از راه دور به من می رسید

کار خودشو کرد. ریختم به هم، حسابی .

گفتم شاید یه حس زود گذر باشه ولی نبود

یه روز، دو روز ،یه هفته، یه ماه، یه سال ،

چن سال نخیر ول کن نبود. بله خانوم خانوما

 خودتم  نمی دونستی جطور مخ ما رو زدی .

اگه می دونسی اگه می دونسی .کاشکی

می دونسی تا شاید یه چاره ای برام می کردی

اخه بالاخره یه سر طناب تو دست تو بود و

یه سر دیگش به دور گردن من  حلقه شده بود.

حالا برای این کاری که می خوام بکنم نمی خوام

 بگم تو مقصری ، نه . اون کسی که حوا و

دختراشو آفرید یک شیطنتی کرد و یه چیزی  تو

وجود اینا گذاشت که هر مرد قوی و مغروری

رو  روزی در مقابل این موجودات ظریف به

زانو درآره . ولی خوب خدائیش این چن سال

دورۀ خیال پردازی ، یه جورایی لطف و لذت

خودشو داشت . ما که داریم میریم ولی دفعۀ

بعد مواظب جوونای معصوم مردم باش .


از یادداشت های یک پسر خل برای یک دختر زبل

 

ترس ناشناخته

نمی دونم چرا  مادرم هوس کرده بود

 چند روزی  ازشهر خوش آب و هوای

 خودمون بیرون بزنه و بیاد به این تهرون

 تفتیده  دیدن من .  به هر حال خیلی

خوشحال شدم و فرصتی شد که شب

جمعه چند تا از فامیلای پایتخت نشین

رو برای شام دعوت کنم . در تدارک سور

و سات این مهمونی بودم که مادرم گفت:

فرشته ، از این عکس بهتر نداشتی از من

بذاری تو هال جلو چشم مردم . با تعجب

گفتم مامان این عکس رو ایام عید که

پیشتون بودم ازتون گرفتم و اتفاقا خیلی

 قشنگه . مادر گفت یعنی من اینقدر پیر

و شکسته  و زشت شدم . دو زاریم افتاد

ولی بروم نیاوردم و گفتم مامان اولا شما

که پیر نیستید ، ثانیا پیری که زشتی نیست.

تو عکس آدمای جا افتاده یه دنیا وقار و

تجربه موج می زنه که زیبایی خودش رو

داره. ولی انگار این بالا پایین کردن ها مادر

هوشیار منو قانع نکرد و گفت حالا از این جا

ورش دار وقتی مردم با به نوار سیاه روش

بیار بذار هرجا دوست داری . دو روز بعد

مادر برگشت ، ولی من را با یه ترس ناشناخته

از نگاه کردن توی آینه و عکس انداختن  بدون

آرایش تنها گذاشت .

برج العرب

مهمونی کوچکی داده بودیم ولی  وقتی

همه رفتن دیگه نای راه رفتن نداشتیم با این

وجود  داشتیم ظرفا رو  می شستیم

و خشک می کردیم که  نسترن گفت میدونی

این مستاجر بالایی ما عروسی دخترش رو

تو برج العرب گرفته .گفتم همونا که پارسال

خونۀ دکتر رو اجاره کردن ؟ گفت آره اینا

مقیم امریکا هستن و سالی یکی دو ماه

میان ایران. دکتر هم که رفته دوسال بمونه

امریکا تا بتومه اقامتش رو بگیره .

گفتم زیاد تعجبی نداره ، بالاخره این چند صد

ملیارد دلاری که حیف و میل شده کم و زیاد

بین یه عدۀ خاصی تقسیم شده . هزینۀ عروسی

 این جناب تو برج العرب   که  شاید درآمد یک

 روزش هم نمی شه ، سهم چند هزار مردم محروم

ما از پول نفته که  منتظرن امام زمان بیاد و  از

حلقومشون بکشه بیرون . گفت خسته ای

چرت و پرت میگی ، برو بگیر بخواب که فردا

باید بری دنبال یه لقمه نون  حلال سگ دو بزنی .