به توصیه و تجویز دکتر رفته بو د آزمایشگاه
آزمایش خون بدهد . صبح اول وقت بود وچند
نفر بیشتر در صف نمونه گیری نبودند و او
آخرین آنها . تو فکر بود که خانم جوانی که
نمونه می گرفت صدا کرد : مادر بفرمایید تو .
به خودش آمد و دور و برش را نگاه کرد .فرد
دیگری درانتظار نبود. دوباره صدا بلند شد:
مادر بیا تو با شما هستم .چیزی در درونش
فرو ریخت : مادر ...مادر ... چه زود گذشت و
انتظار مادر شدن و مادر بودن برآورذه نشد.
ولی سن و سال و چهرۀ مادرانه را روزگار
به او تحمیل کرده بود. وقتی به خانه بر
می گشت پاهایش را کمی روی زمین می
کشید و نا خودآگاه کمی خمیده راه می رفت .
چه ناراحت کننده