داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

ترس ناشناخته

نمی دونم چرا  مادرم هوس کرده بود

 چند روزی  ازشهر خوش آب و هوای

 خودمون بیرون بزنه و بیاد به این تهرون

 تفتیده  دیدن من .  به هر حال خیلی

خوشحال شدم و فرصتی شد که شب

جمعه چند تا از فامیلای پایتخت نشین

رو برای شام دعوت کنم . در تدارک سور

و سات این مهمونی بودم که مادرم گفت:

فرشته ، از این عکس بهتر نداشتی از من

بذاری تو هال جلو چشم مردم . با تعجب

گفتم مامان این عکس رو ایام عید که

پیشتون بودم ازتون گرفتم و اتفاقا خیلی

 قشنگه . مادر گفت یعنی من اینقدر پیر

و شکسته  و زشت شدم . دو زاریم افتاد

ولی بروم نیاوردم و گفتم مامان اولا شما

که پیر نیستید ، ثانیا پیری که زشتی نیست.

تو عکس آدمای جا افتاده یه دنیا وقار و

تجربه موج می زنه که زیبایی خودش رو

داره. ولی انگار این بالا پایین کردن ها مادر

هوشیار منو قانع نکرد و گفت حالا از این جا

ورش دار وقتی مردم با به نوار سیاه روش

بیار بذار هرجا دوست داری . دو روز بعد

مادر برگشت ، ولی من را با یه ترس ناشناخته

از نگاه کردن توی آینه و عکس انداختن  بدون

آرایش تنها گذاشت .

نظرات 1 + ارسال نظر
آنا سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:16 ق.ظ http://aamiin.blogsky.com

بیشتر مادرها این طوری هستند .. از یک سنی دیگه نمی خوان عکس بگیرند که دیده بشن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد