داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

شب بی انتها

رفته بودم احوالپرسی ایران خانم که هنوز

تو بستر بیماری خوابیده .بعد از حال و احوال

کردن و سوال های ایران خانم از اوضاع

مملکت . فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی

رو که مدت ها ذهنم رو مشغول کرده بود

پرسیدم که مادر ،راستی چرا از شوهر

قبلیت جدا شدی؟ ایران آه بلندی کشید و

گفت : از بس هرزه و بی دین و ایمان بود .

گفتم حالا از این شوهرت راضی هستی ؟

اشک تو چشمای ایران خانم جمع شد و گفت:

گول خوردم فرشته جان ، زندگیم رو به باد دادم.

از بس همسایه ها تو گوشم خوندن که این

حاج آقا خیلی با خدا و مهربونه  و ببین چه قیافه

نورانی داره ، باورم شد.  اما مسلمان نشنود

 کافر نبیند . شمر و چنگیز و اقا محمد خان و

 استالین پیشش لنگ انداختن . خلاصه کنم

زندگیم شده  سیاهی بی پایان و شب بی انتها .

گفتم حالا چه میشه کرد ؟ ایران خانم گفت : از

من که گذشته ، مگر شما جوونا یه کاری بکنین .

 

از رباب تا رویا

من و رباب چند سال آخر دبیرستان رو همکلاس

بودیم و همسایه و دوست خیلی صمیمی هم دیگه . 

اون از یه شهر کوچیک اذربایجان اومده بود و اوایل 

فارسی رو هم  روون حرف نمی زد. دیپلم که گرفتیم 

اونا از اون محل رفتن . بنا بود تلفن بزنه و آدرس جدیدشو

 به منبده که خبری نشد . سالها گذشت  من کارشناسی

 ارشدم رو گرقتم و توی شرکتی استخدام شدم .رباب

رو هم کاملا فراموش کرده بودم . تا زد و مادرم

مریض شد و دنبال یه دکتر خوب براش می گشتم

که یکی از همکارام دکتر رویا..... رو معرفی کرد و

کلی تعریف . زنگ زدم و به زحمت  یه وقت  نزدیک گرفتم

 و یه روز نزدیک غروب مادر رو بردم مطب  دکتر رویا .

بر خلاف تصورم مطب خلوت بود ولی منشی نزدیک

نیم ساعت ما رو معطل کرد تا اذن دخول داد .

من  که همه حواسم به مادرم بود در بدو ورود ،به

 صورت دکتر که زیر ماسکی از ارایش غلیظ پنهان

 بود دفت نکردم . یه مقداری از سابقه بیماری مادرم

 تعریف کردم و زل زدم به  صورت دکتر که چی میگه .

خانم دکتر که شروع کرد به سوال و جواب با مادرم،

گوشام تیز شد، صدای آشنایی رو تو صندوقچه

خاطراتم جستجو می کردم ، که دیدم ای بابا این خانم

دکتر رویا چقدر شبیه ربابه، بعدیاد فامیل دکتر افتادم و

 به خودم گفتم فرشته تو چقدر خنگی ، خودشه دیگه .

خواستم آشنایی بدم ولی صبر کردم تا نسخه رو که

گرفتم .  رفتم نزدیک دکتر و گفتم خانم دکتر ما تو 

دبیرستان ...... همکلاس نبوده ایم .جوابی که داد منو 

حسابی شوکه کرد ، چون خیلی بیتفاوت و شاید توهین

 آمیز گفت : بودیم یا نبودیم چه فرقی میکنه. منم تعارف رو

 کنار گذاشتم و گفتم : رباب ،من فرشته ام،یادت نمیاد، ما 

سال ها دوست صمیمیبودیم، ای چه برخوردیه ، یعنی چی 

که چه فرقی می کنه؟با همون لحن خشک قبلی گفت: 

فرشته خانم ، من الاندکتر رویا ..... هستم و شما مراجع 

من هستید اگر هم در سالهای گذشته چیزی بوده مربوط به

 سنین نوجوانی و خامی بوده و باید اون رو فراموش کرد. 

شما هم احترام خودتون  و شان پزشکی منو رعایت کنید و 

تشریف ببرید که مریضای دیگه منتظرند . باعصبانیت اومذم 

بیرون و در رو محکم بهم زدم .فریادم تو مطب خالی از مریض 

پیچید که : وقتی رباب خانم دهاتی می شه خانم دکتر رویا باید

 هم خودش رو گم کنه .بعد مخصوصادوتا چک پول پنجاه تومنی

 پرت کردم رو میز منشی و دست مادرم رو  که هاج و واج مونده 

بود گرفتم و دنبال خودم کشیدم بیرون . حالا داستان تلفنی که 

رباب دو سه روزبعد به من زد بمونه برای بعد .

 

 

حال خراب رویا

رفته بودم خونۀ دوستم رویا، بهش سر

بزنم و حالشو بپرسم . وقتی وارد آپارتمانش

شدم از گرمای شدید هوا و تاریکی خونه

متعجب شدم . گفتم چه خبره رویا چطور

این گرما رو تحمل می کنی .مگه کولر

 نداری. گفت کولر خرابه . گفتم دم غروبه

هوا یه خورده خنک شده اقلا پنجره رو باز کن،

 هوا عوض بشه . بعد متوجه شدم یه پرده

کلفت جلو پنجره کشیده و فقط یه چراغ کم

نور  هم وسط هال به اون بزرگی روشنه .

به طعنه گفتم چراغا هم سوخته ؟ بذون اینکه

جوابی بده ، رفت یه لیوان شربت خنک

اورد  و نشست کنارم و گفت من از دست

این مردم کلافه شذم برای همین هم

ترجیح میدم تو تاریکی و گرما بشینم

ولی سر و صداشون رو نشنوم و ریختشون

 رو حتی از پنجره نیبینم . ناخودآگاه پرسیدم

رویا حالت خوبه ؟ یه دفعه برگشت گفت

شربتت رو بخور  و تنهام بذار ، تو هم انگار

اومدی زجرم بدی . گفتم رویا جان می شه

بگی چه اتفاقی افتاده که با من که دوست

قدیمی و صمیمی تو هستم این جور حرف

می زنی ؟ یه دفه فریادی زد که: من دوست

نمی خوام.  بیرون !!!

من  هاج و واج از جام پریدم و رفتم دم در،

کفشام رو پوشیدم و  بی خداحافظی اومدم

بیرون .  الان دو رور گذشته  و هنوزمتحیرم که

 این چه حال و روزی بود که رویا داشت .

به هر حال با شناخنی که از رویا دارم  منتظر

 تلفنش می مونم که زنگ بزنه تا قرار بذاریم

مثل قدیما  با هم بریم تو اون کافه شاپ خیابون

 ولیعصر و هرچی غم و غصه داریم ،بریزیم

بیرون و راحت و سبکبال برگردیم خونه هامون .

 

پیامی برای ایران خانم


ایران خانم

موعد خانه تکانی فرا نرسیده است  ؟


حیاط خلوت قلبت

انباشته از برگهای زرد پائیزیست

و برفهای زمستانی را کسی

از روی پشت بام خاطراتت

پارو نکرده است

پنجرۀ نگاهت را

که رو به بوستان خوشبختی

باز می شود

غبار غم گرفته است

 

بهار نزدیک است

خانه تکانی نمی کنی ؟

 

من همان کولی سرگردانم

که برف را

با دستان گرم عشق

 پارو می کنم

و شیشۀ پنجره را

با اشک شوق می شویم

و برگهای پائیزی را

در گوشه همان پارک

آتش می زنم

تاخود را گرم نگهدارم


بهار نزدیک است

پنچره را باز کن

من زیر تک درخت اقاقیا ایستاده ام

لبخندی بزن

و امیدوارانه دستی تکان بده

تا به شوق دیدنت

سال دیگر  هم برگردم

 

 

بر باد رفتن یک رویا

حسین همیشه ایده آلیست بود  اما گذشت زمان

اون رو سر عقل آورده بود .برای همین عجیب نبود

 که اون شب که در میان سالی با  پیر دختری که

یکی دو سال هم از او بزرگتر بود ازدواج می کرد خیلی

خوشحال بود ،نه فقط به دلیل زیبایی ظاهری و نام

زیبای رویا بلکه به خاطر فرهنگ و متانت و ادب والای

عروس خانم .

اونشب رویا به دلایل فنی از حسین چند روز مهلت !!

گرفت . و فردا هم برای یک ماه عسل کوتاه رفتند

به ویلای مجلل حسین تو لواسان .

تو لواسان ،یه روز که حسین  بعد از خرید ، سرزده

  وارد ویلا شد، دید رویا از حموم اومده بیرون و نیمه

برهنه داره موهاشو خشک می کنه .  رویا حسین رو که

 دید خیلی جا خورد و سعی کرد خودشو بپوشونه

ولی انگار دیر شذه بود . چون چشم حسین به شکم

و سینه نیمه سوخته  و از ریخت  افتاده رویا افتاد و 

متعجبانه پرسید :

:این چیه ؟

:چیزی نیست ،خوب می شه

 حسین که خودش پزشک جراح بود گفت:

 یعنی چی خوب می شه ؟

ناگهان لحن رویا عوض شد و پرخاشگرانه فریاد زد :

حالا مگه چی شده مردک؟

:آخه ؟

:آخه نداره خفقان بگیر و هیچی نگو همینه که هست

:نمی فهمم

: اره نمی فهمی ، باندازه خر هم شعور نداری

: باید این موضوع رو همین جا حل و فصل کنیم

:باشه من حاضرم . سه ملیارد مهریه مو  اِخ کن

 تو رو بخیر و ما رو به سلامت

:مثل اینکه هالو گیر اوردی  من از این پولا به

کسی نمیدم .

: از حلقومت میکشم بیرون . میدی یا   بیخ ریشت

می مونم و  دق مرگت می کنم میفرستمت سینه

 قبرستون پیش اون مادرگور بگور شده ات .

حسین  که بیشتر از آنکه از نقص بدنی رویا

ازرده باشد از حرف های چاله میدانی رویا

شوکه شده بود و  رویای خودش رو بر باد رفته

 می دید در رو بهم زد و اومد بیرون و زنگ زد

به دوستش که ازدواج تو دفتر اون ثبت شده بود

:رضا ، بیچاره شدم ، دیدی  حرفت رو گوش نکردم

چه کلاهی سرم رفت. و داستان را تلگرافی تعریف

کرد . رضا هم خیلی خونسرد گفت:

حسین جان نگران نباش ،من چون حدس میزدم

یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشد، تو سند ازدواج

مهریه رو به جای سی ملیارد ریال ، سه ملیارد

ریال نوشتم و از اون رویای قلابی تو امضا گرفتم.

حالا اگر رویای تو بر باد رفته باشه تو فقط سیصد

ملیون تومن تاوان بابت سادگی خودت رو میدی،

ولی اون رویای قلابی همه انچه رو  یک عمربرای

 فریب دیگران ساخته بود و با آن زندگی می کرد

یکباره از دست داده است .