داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بی همسفر

در تمام مدت مراسم ،تصویر رضا  از پیش

 چشمش نمی رفت و اطمینان داشت اگر

او الان اینجا بود از رقص و شادمانی  برای

عروسی دخترش چیزی  دریغ نمی کرد .

ولی افسوس که دو سال پیش در شبی

سیاه و حادثه ای تلخ ، او همسفری عزیز

و  سارا پدری مهربان را از دست دادند .

امشب از  رفتن سارا از آن خانه ای که در

این دو سال ماتمکده ای بیشتر  تبود  

خوشحال بود و با تمام وجود برایش

آرزوی یک زندگی جدید و پر از شادی

 و خوشبختی می کرد . هر چند هنوز

نمی دانست چگونه باید  تنهایی را دراین

 سنین میانسالی تا پایان  تاب بیاورد .

نزدیک سحر بود که  درِ خانه ، از ماشین

یکی از نزدیکان داماد پیاده  شد تا تن

خسته اش را به  یک رختخواب سرد و

 خالی تسلیم کند . بستری که بیست و

هشت سال پیش در آن خود را به مرد

آرزوها و رویاهایش تسلیم کرده بود .

در را که باز کرد رضا را دید که روبرویش

ایستاده و آغوشش را برایش باز کرده .

بی اختیار و با شادی باور نکردنی چند

قدمی به جلو دوید ولی ناگهان ایستاد

و به  توهم و خیال پردازی خود  باخنده ای

تلخ پاسخ داد. عکس بزرگ رضا بر روی

دیوار هنوز به او لبخند می زد .

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد