رفته بودم خونۀ دوستم رویا، بهش سر
بزنم و حالشو بپرسم . وقتی وارد آپارتمانش
شدم از گرمای شدید هوا و تاریکی خونه
متعجب شدم . گفتم چه خبره رویا چطور
این گرما رو تحمل می کنی .مگه کولر
نداری. گفت کولر خرابه . گفتم دم غروبه
هوا یه خورده خنک شده اقلا پنجره رو باز کن،
هوا عوض بشه . بعد متوجه شدم یه پرده
کلفت جلو پنجره کشیده و فقط یه چراغ کم
نور هم وسط هال به اون بزرگی روشنه .
به طعنه گفتم چراغا هم سوخته ؟ بذون اینکه
جوابی بده ، رفت یه لیوان شربت خنک
اورد و نشست کنارم و گفت من از دست
این مردم کلافه شذم برای همین هم
ترجیح میدم تو تاریکی و گرما بشینم
ولی سر و صداشون رو نشنوم و ریختشون
رو حتی از پنجره نیبینم . ناخودآگاه پرسیدم
رویا حالت خوبه ؟ یه دفعه برگشت گفت
شربتت رو بخور و تنهام بذار ، تو هم انگار
اومدی زجرم بدی . گفتم رویا جان می شه
بگی چه اتفاقی افتاده که با من که دوست
قدیمی و صمیمی تو هستم این جور حرف
می زنی ؟ یه دفه فریادی زد که: من دوست
نمی خوام. بیرون !!!
من هاج و واج از جام پریدم و رفتم دم در،
کفشام رو پوشیدم و بی خداحافظی اومدم
بیرون . الان دو رور گذشته و هنوزمتحیرم که
این چه حال و روزی بود که رویا داشت .
به هر حال با شناخنی که از رویا دارم منتظر
تلفنش می مونم که زنگ بزنه تا قرار بذاریم
مثل قدیما با هم بریم تو اون کافه شاپ خیابون
ولیعصر و هرچی غم و غصه داریم ،بریزیم
بیرون و راحت و سبکبال برگردیم خونه هامون .