داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

از رباب تا رویا

من و رباب چند سال آخر دبیرستان رو همکلاس

بودیم و همسایه و دوست خیلی صمیمی هم دیگه . 

اون از یه شهر کوچیک اذربایجان اومده بود و اوایل 

فارسی رو هم  روون حرف نمی زد. دیپلم که گرفتیم 

اونا از اون محل رفتن . بنا بود تلفن بزنه و آدرس جدیدشو

 به منبده که خبری نشد . سالها گذشت  من کارشناسی

 ارشدم رو گرقتم و توی شرکتی استخدام شدم .رباب

رو هم کاملا فراموش کرده بودم . تا زد و مادرم

مریض شد و دنبال یه دکتر خوب براش می گشتم

که یکی از همکارام دکتر رویا..... رو معرفی کرد و

کلی تعریف . زنگ زدم و به زحمت  یه وقت  نزدیک گرفتم

 و یه روز نزدیک غروب مادر رو بردم مطب  دکتر رویا .

بر خلاف تصورم مطب خلوت بود ولی منشی نزدیک

نیم ساعت ما رو معطل کرد تا اذن دخول داد .

من  که همه حواسم به مادرم بود در بدو ورود ،به

 صورت دکتر که زیر ماسکی از ارایش غلیظ پنهان

 بود دفت نکردم . یه مقداری از سابقه بیماری مادرم

 تعریف کردم و زل زدم به  صورت دکتر که چی میگه .

خانم دکتر که شروع کرد به سوال و جواب با مادرم،

گوشام تیز شد، صدای آشنایی رو تو صندوقچه

خاطراتم جستجو می کردم ، که دیدم ای بابا این خانم

دکتر رویا چقدر شبیه ربابه، بعدیاد فامیل دکتر افتادم و

 به خودم گفتم فرشته تو چقدر خنگی ، خودشه دیگه .

خواستم آشنایی بدم ولی صبر کردم تا نسخه رو که

گرفتم .  رفتم نزدیک دکتر و گفتم خانم دکتر ما تو 

دبیرستان ...... همکلاس نبوده ایم .جوابی که داد منو 

حسابی شوکه کرد ، چون خیلی بیتفاوت و شاید توهین

 آمیز گفت : بودیم یا نبودیم چه فرقی میکنه. منم تعارف رو

 کنار گذاشتم و گفتم : رباب ،من فرشته ام،یادت نمیاد، ما 

سال ها دوست صمیمیبودیم، ای چه برخوردیه ، یعنی چی 

که چه فرقی می کنه؟با همون لحن خشک قبلی گفت: 

فرشته خانم ، من الاندکتر رویا ..... هستم و شما مراجع 

من هستید اگر هم در سالهای گذشته چیزی بوده مربوط به

 سنین نوجوانی و خامی بوده و باید اون رو فراموش کرد. 

شما هم احترام خودتون  و شان پزشکی منو رعایت کنید و 

تشریف ببرید که مریضای دیگه منتظرند . باعصبانیت اومذم 

بیرون و در رو محکم بهم زدم .فریادم تو مطب خالی از مریض 

پیچید که : وقتی رباب خانم دهاتی می شه خانم دکتر رویا باید

 هم خودش رو گم کنه .بعد مخصوصادوتا چک پول پنجاه تومنی

 پرت کردم رو میز منشی و دست مادرم رو  که هاج و واج مونده 

بود گرفتم و دنبال خودم کشیدم بیرون . حالا داستان تلفنی که 

رباب دو سه روزبعد به من زد بمونه برای بعد .

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
nazgol دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 05:06 ب.ظ http://baran-1377.blogsky.com

چه بده که کسی دوستاش رو فراموش کنه...
لینکتون کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد