داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

تصادف


دم غروب بود ، خسته و کم حوصله ده دقیقه ای می شد

 تو خیابان ولیعصرمنتظر تاکسی بودم  .داشتم از کوره در

 می رفتم که یه ماشین اسپورت اخرین مدل جلو پام ترمز

 کرد و بوق زد . چند قدم عقب رفتم و زیر لب به این خر

مگس معرکه لعنت کردم. ماشین هم عقب اومد و باز بوق

زد. حوصله  یک و بدو نداشتم و گرنه حالش رو اساسی

می گرفتم. یهو چشمم افتاد به اتوبوسی که توی خط

ویژه داشت نزدیک می شد. ایستگاه روبرویم بود .شلوغی

 اتوبوس رو به جوون خریدم و با عجله دویدم اونطرف

خیابون. یک لحظه احساس کردم  چیزی محکم بهم خورد

 و دیگه هیچی نفهمیدم.چشم که باز کردم روی تخت

بیمارستان بودم و خواهرم بالای سرم . صدای دکتر رو

شنیدم .داشت دلداریش میداد که خوشبختانه به خیر

گذشته ولی چهل و هشت ساعتی باید تحت نظر باشه .

رویا دستی روی سر باندپیچی شده ام کشید و گفت : میترا

چطوری؟ ناله کنان گفتم سرم خیلی درد می کنه.گفت:

 یه موتوری بهت زده و در رفته .حالا خوبه این اقا اونجا

بودن و سریع رسوندنت بیمارستان.

 دوماه بعد من پشت ماشین اسپورت اون شبی نشسته

بودم و پرویز کنارم داشت اوازی رو زمزمه می کرد. اتفاقا

مسیرم طوری بود  که پیچیدم توی ولیعصر ورسیدم به

محل تصادف  . بهش گفتم اون شب می خواستم از دست

 تو خلاص شم که تصادف کردم. گفت خیلی متاسفم ،این

تصادف اگر برای تو دردناک و تلخ بود ولی  برای من

بزرگترین شانس زندگیم بود . خندیدم و گفتم هرچه بود

  انگار همه چی  ختم به خیر شده  به شرطی که دیگه

برای کسی بوق نزنی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد