داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پایان داستان ما

نه، داستان ما پایان نداره یا پایان خوشی نداره

 چون نه شیشۀ عمر دیو رو تونستیم بشکنیم ،

نه شکم گرگه رو تونستیم  پاره کنیم و شنگول و

منگول رو بیرون بیاریم ، نه کلاغه رو تونستیم

به خونه اش برسونیم ، نه ضحاک رو تو تونستیم 

تو کوه دماوند به زنجیر بکشیم ،

خلاصه نتونستیم و نتونستیم و نتونستیم . شاید

چون شاید هرکدوم ازما برای خودمون یه پا  دیو و

 گرگ و ضحاک هستیم . کلاغ آواره و بی خونه

 هم نشانۀ سرنوشت غمبار ابدی ماست.

 

طاهر دیندار واقعی


 http://www.asiapacificscreenacademy.com/wp/wp-content/uploads/2011/06/slider-takva-2.jpg


بعد از انتقاد شدید ایران خانم از شوهرش

 و تشبیه اون به طاهر دیندار ، طاهر دیندار

 با وقاحت به ایران خانم پیغام داده که خفه

شه و گرنه اون و همۀ فامیلاش رو سر به

نیست می کنه . ضمناٌ یه مقام مطلع افشا

 کرده که  ایران تازه فهمیده اسم واقعی

شوهرش طاهر دینداره. حالا همه بی تابانه

منتظر عکس العمل ایران خانم هستند .

http://www.haberlistem.com/wp-content/uploads/2014/04/kakaka.jpg



 

 

ساعت شماطه دار آقای افشار

پاسی از شب گذشته بود که آقای افشار بسیار

 خسته و دلمرده ،در حالی که هنوز حادثۀ صبح آن

 روز را درست هضم نکرده بود از بهشت زهرا به خانه

بازگشت .

حدود یکسال پیش بود که معصومه خانم ،همسر

آقای افشار بعد ار یک بیماری  به ظاهر ساده بستری

 و زمین گیر شد.در همان اوائل پسرش از اروپا و

دخترش از امریکا بعد از سال ها، برای دیدن مادرشان

به ایران آمدند ولی بیشتر ار دو سه روز تاب نیاوردند

 و به بهانۀ کار  و زندگی و رسیدگی به بچه ها برگشتند

 و حتی تا این اواخر که افشار خبر وخامت حال مادرسان

 را با تلفن به آنها می رسانید فرصت دیدار آخر را پیدا

نکردند!!!. بیچاره آقای افشار در این یکسال یک تنه ،

کار پرستاری و رسیدگی به معصومه خانم را برعهده

 داشت. هر روز صبح زود  با زنگ ساعت شماطه دار

 قدیمی بیدار می شد و تا اواخر شب کار خرید و آشپزی

 و تدارک و خوراندن سر وقت داروها را انجام می داد.

امروز صبح که افشار طبق معمول با زنگ ساعت

بیدار شد چایی را دم کرد و از سر کوچه یک نان

سنگک خرید و برگشت و با سینی چای و نان و پنیر

و چند تا قرص به سراغ معصومه رفت ........

مراسم تشییع و تدفین خیلی غریبانه بر گزار شد.

تنها دو نفر از بستگان دور معصومه و یکی از دوستان

و همکاران سابق افشارحاضر بودند.

قبر دو طبقه ای که افشار چند ماه قبل خریده بود

آماده بود و کارها به سرعت انجام شد . از بهشت زهرا

چند ساعتی رفت خانۀ دوستش،  تا آخر شب که

 برگشت خانه .

آن شب نه انگیزه ای برای کوک کردن ساعت شماطه دار

وجود داشت و نه ضرورتی به خوردن قرص قلب احساس

می کرد . رفت روی تخت معصومه دراز کشید و خیلی

زود خوابش برد.











این چه روزگاری است ؟

رفته بودم ختم مادر یکی از همکارانم که در منزلشان

برگذار می شد . یکی از خانه های ویلایی و اشرافی در

 بهترین فرعی های خیابان نیاوران. مراسمی که در یک

 سالن بزرگ و مجلل ولی فقط با حضور حدود ده پانزده

 نفر برگذار می شد  و بیشتر شبیه یک میهمانی عصرانه

 بود که صاحبخانه حتی لباس مشکی هم نپوشیده بود .

بیشتر بگو بخند و حرف های در گوشی. در میان جمع

خانمها دو نفر از آقایون همکار هم حضور داشتند. دو نفر

 مستخدم خانم هم مسئولیت پذیرایی را بر عهده داشتند .

ظاهرا آن مرحومه بیش از سه ماه نتوانسته بود شرایط

آسایشگاه سالمندان را تاب بیاورد . البته انتقال ایشان  به

 خانه سالمندان با امکاناتی که در آن خانه به چشم

 می خورد  یک مقداری سؤال برانگیزبود . در اواخر مجلس

 صحبت از ازدواج صاحب عزا بعد  از ماه صفر پیش آمد !!!! .

 داماد هم یکی از دو آفای حاضر در مجلس بود . فردا یکی

 از همکاران تعریف کرد که مادر بخت برگشته با ازدواج

دخترش مخالف بوده و حتی اجازه نمی داده آقای خواستگار

به خانۀ ایشان رفت و آمد کند. ورثه ای هم غیر از همان یک

دختر نداشته و با ثروت فراوان  از جمله آن خانۀ نیاورانی و

 ویلایی در لواسان . آقای داماد هم تازگی ها زنش را طلاق

 داده و حضانت دختر هشت ساله اش را به مادر سپرده بود.

دیگر سؤالی برایم باقی نمانده بود  جز این که این چه روزگاری

است ؟