داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

خواب بهار و باغ


پرنده ای که بالش را شکسته اند

 و دهانش را بسته اند که نخواند

در قفس زندانی

 و قفس درون یک اتاق نیمه تاریک

 و اتاق  ، سلولی از یک زندان بزرگ

و این زندان در کویر ستمزار


گاهی  می اندیشم

که آن پرنده منم

و شگفت نیست  که چرا هنوز زنده ام

 چون همیشه خواب آزادی می بینم

و خواب بهار و باغ را

و خواب دستی  که 

بر زخم هایم مرهم می نهد

و دهانم را بازمی کند

و قفس را از سلول و زندان 

بیرون می برد

 و در آسمان آبی

 و برفراز سرزمینی سبز 

رهایم می کند

تا با هزاران پرندۀ آزاد شدۀ دیگر

به پرواز درآییم

و سرود خوشبختی بخوانیم

 

تعطیلات کریسمس

 بعد ار ده دوازده سال  این اولین بار بود

که همۀ خانواده جمعشون حمع شده بود

و سر سفره دور هم نشسته بودند .به برکت

تعطیلات کریسمس  و با یه هماهنگی قبلی،

بچه ها همزمان ، از جاهای مختلف دنیا خلوت

خونۀ پدر و مادر رو با سر و صدا و خنده پر کرده

بودن . شهره با شوهر و دختر پنج سالش از

سوئد خودشو رسونده بود . شهرام با زنش و

پدرام دوازده ساله از کانادا  اومده بود. شقایق

هم که چند وقتی می شد از شوهرش جدا شده

بود با دختر هفده سالش از استرالیا اومده بود.

مادر هم چند جور غذای خوشمزه باب میل همه

درست کرده بود و مرتب تعارف و توصیه می کرد

که کی چی بخوره. پدر جان هم از ته دل خوشحال

بود و با هر لقمه ای که می خورد یه نگاه به یکی

از بچه ها و نوه ها می کرد و زیر لب خدا رو برای

سلامتیشون شکر می کرد. یهو انگار چیزی تو

 گلوش گیر کرده باشه، به خانم جان اشاره کرد

 که آب می خواد ، مادر هم با عجله لیوان رو آب

کرد و داد دستش .پدر قدری آب خورد و نفسی

به راحتی کشید . خانم جان گفت : باز غدا رو تند

تند و نجویده قورت دادی .پدر جان جوابی نداد

ولی دستش را روی سینه اش گذاشت و افتاد

تو دامن خانم جان.

آفریقائی ها

 گفتم :آفریقائی ها رو می بینی که انگار 

هم تو عروسی هم تو عزا میرقصن

گفت :منظور؟

گفتم : تو هم انگار هر بلائی سرت میاد ،

خنده از رو لبات محو نمی شه

گفت : عزیزم ، آواز دهل شنیدن از دور

خوشست.تو دلم نیستی که ببینی خونه . 

 اینخنده ها هم خیلی وقتا نا خواسته و 

 ازحرصِ دله . تازه اگر همین خنده های

الکی نباشه، باید دو روزه سرم  رو بذارم

زمین و خلاص .

چراغ عمر زری

چراغ عمر زری هم داشت خاموش می شد .همین یک ساعت

پیش دکتر پس از معاینه، سری به علامت تاسف تکان داد و

بیرون رفت .پرستار هم تیر خلاص را زد و گفت می خواهید

برایتان یک قرآن بیاورم بالای سرش بخوانید .

قرآن را باز کردم و از اول سورۀ الرحمن شروع کردم زمزمه

کردن .یکی دو آیه بیشتر نخوانده بودم که رفتم تو فکر قدیما .

خونۀ ما تو خیابون نایب السلطنه اوائل کوچۀ دردار بود . با

یه حیاط بزرگ دلواز وچند تا اطاق در اطراف تو طبقۀ بالا و

زیر زمین و انباری ها و آشپزخونه که سه چهار تا پله

 می خورد پائین تر از کف حیاط . خونۀ شلوغی بود .

 چهار تا دختر و دو تا پسر و آقا بزرگ و مامان بزرگ

وبابا و مامان جمع اهالی اون خونه بودند . من بچۀ ته تغاری

بودم و زری پنج سال از من بزرگتر بود . که اونهم فاصلۀ

 سنی نسبتا زبادی با بقیۀ برادر خواهرا داشت . برای همین

 هم تو تمام عمر ، ما دو تا انیس و مونس هم دیگه بودیم .

 از اون خونه و آدماش الان فقط ما دو تا مونده ایم . زری تو

 همون جوونی شوهر کرد و یه پسر دنیا آورد به اسم پرویز که

 ده پانزده سال پیش ، بعد از فوت پدرش فتح الله خان ، زنش رو

 برداشت و رفت اروپا . منهم بعد از دو تا ازدواج نا موفق چند

سالی هست که پیش زری زندگی می کنم . تا همین چند ماه پیش

زری خوب و سر حال بود و بنا بود که بره پیش پسرش ،المان .

 اما سکتۀ ناگهانی پرویز همه چیز رو زیر و رو کرد. زری بعد

از این اتفاق کمر راست نکرد . گرچه زیاد به رو نمیاورد ولی

میدیدم که نور زندگی داره توی چشماش روز بروز کمتر می شه .

گاهی شبا هم صدای گریه شو از پشت در اطاقش می شنیدم.

تو این فکرا بودم که دستی به شونه ام خورد . پرستار بود ،

که داشت ملافۀ سفید رو می کشید روی صورت زری .