داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

مصلحت

فریده داشت می گفت تو تمام ابن سی سال زندگی

 حسرت به دلش مانده که یک بار هم شده کلمۀ 

ببخشید رو ار زبان سعید بشنود .سعید چی می گفت؟

 می گفت چرا باید می گفته بخشید .مگه کار بد وخلافی 

انجام می داده ؟  

 حالا بقیۀ مکالمه رو مستقیم بخوانید:

فریده: یعنی این همه دروغی که مرتب تحویل می دادی

 و با وقاحتزیر سبیلی در می کردی ، دست کم یه

 ببخشید نمی خواست.

سعید: کدوم دروغ عزیزم ، کدوم دروغ؟

فریده: الحق و الانصاف در وقاحت رو دست نداری  . 

تو از هموناول زندگی راجع به تحصیلاتت، راجع یه

 خانواده ات، راجع بهشغلت ، راجع به ازدواج قبلیت،

 و در تمام این سالها در بارۀ ارتباطت

 با خانم های مختلف، راحع به درآمدهای غیر قانونیت 

و در واقع دزدی هات و هزار مورد دیگه دروغ نگفتی؟

سعید: اختلاف من و تو سر اینه که در مفهوم کلمات 

توافق نداریم

فریده: باز قافبه رو تنگ دیدی و لفاظی کردی؟

سعید: لفاظی چیه عزیزم . اینایی که تو دروغ حساب

 می کنی ازنظر من مصلحت اندیشی برای ادامه 

زندگی مشترک و پیشرفت کارهامونه.

فریده: اگه اینطوره ، چرا سر اینکه من به نو نگفته بودم 

مدت کوتاهی نامزد پسر عموم بودم ، اونطور قشقرق

 به پا کردی. خوب اون  هم از نظر من مصلحت اندیشی بود .

سعید : تو غلط می کنی مصلحت اندیشی می کنی . 

 زنها اصلا عقل دارنشعور دارن که بتونن مصلحت اندیشی کنن

فریده: خوب وقتی برادرات مصلحت اندیشی کردن و موضوع 

وصیت پدرتون راجع به ملک و املاکش رو ار تو پنهون کردن ،

می خواستی خون راه بندازی.

سعید:  از اون پدر احمق و اون برادرای بی شعورم حرف نزن 

که حالم بهممی خوره.

فریده : حالا من یه مصلحت اندیشی واقعی بهت نشون می دم ، 

که برای همیشه روت رو کم کنی و بری گم شی .

سعید با تمسخر و کمی تردید به فریده نگاه می کرد  که داشت

 به طرف اطاق نشیمن می رفت.

فریده در را باز کرد و گفت بفرمایید بیرون لطفا. پدر سعید با 

صندلی چرخدار و برادراش و خواهراش و یک دوجین از 

فامیلاشون از اطاق  اومدن بیرون. ولی من گمان نمی کنم

 سعید خان ، با وجود  این مصلحت اندیشی زیرکانه ی   فریده 

خانم باز هم از رو برود .

 

قیامت

ایران خانم داد و فریاد راه  انداخته بود

 که : ای وای ، انگاری تو این مملکت قیامت

به پا شده که هیشکی به هیشکی نیست

و هر کسی فقد می خواد خر خودش رو از

پل بگذرونه . اونم چه پلی که انگار از پل

ندیدۀ صراط باریکتره و چه خری که مثل

صاحبش لگد پرونی می کنه وهرکی سر

 راش باشه حسابش با کرام الکاتبینه .

بابا ما نردبون نیستیم که هرکی از راه می رسه

پاشو بذاره رو شونۀ ما و بالا بره بعدشم یه لگد

بزنه و مزد مظلومیت ما رو بده . بابا آخه من

ایرانم ، ناسلامتی مادرتونم . حق من نیست

که تواین سن وسال پیری این قد منو بچزونید

 و حرمتم و لگد مال کنیدحیا هم خوبه والّا!!!!

گفتم :مادر آروم باش زبونم لال سکته می کنی ها

گفت :چیکار کنم ؟ اگه لالمونه بگبرم دق میکنم

اگرم نق نزنم ،مردم میگن چه مادر بی غیرتی.

مفخم

اولین بار بود که مفخم رو این طور شاد و شنگول

و مشغول بگو و بخند با مهمونا  می دیدم .مردی

جدی و متفکر که همیشه تو خودش بود و حتی گاهی

به نظر عبوس میومد. یه سالی می شد که از زندون

 آزاد شده بود . به جرم فضولی !! سه سالی اون تو

 آب خنک خورده بود و حالا به نظر میومد حالش جا اومده

و کاملا ادب شده . برگشتم به خواهرم که کنارم نشسته

 بود گفتم مهناز چه عجب اخلاق شوهرت از این رو به اون

 رو شده.نکته رو گرفت و گفت اره والله یه ماهی می شه

 که همش نیشش بازه ، خودمم نمی دونم چرا .هفته بعد

 تو مراسم ختم یکی از فامیلا ،مفخم رو بیرون مسجد دیدم

که داشت وسط جمعیت عزادار  غش غش می خندید .

زد و یک ماهی رفتم مسافرت خارج . وقتی برگشتم  زنگ

زدم به مهناز حالش رو به پرسم، سراغ مفخم رو هم

گرفتم که گفت تو بیمارستان بستریه.  فرداش فهمیدم

 بنده خدا روش نشده بگه شوهرش تو تیمارستانه  نه

 بیمارستان. نگو اون خنده ها مقدمۀ  این روان پریشی

 بوده. بیچاره نتونسته بود، این سکوت مرگبار رو بیش از

 این تحمل کنه.

 

آوار

خواب دیدم رفته بودیم از یک فروشگاه بزرگ که تازه

افتتاح شده بود، حرید کنیم  که یهو آوار عظیمی روی

 سرمون خراب شد ولی همه مون  اون زیر ، تو ی

محوطۀ نسبتا بزرگی زنده مونده بودیم  . نور و هوای

کمی از یه سوراخ کوچک بهمون می رسید . مواد

غذایی و دیگر مایحتاج هم اون زیر پیدا می شد .

ولی هیچکس برای نجات ما نیومد و ما عادت کردیم

 که سالها اون زیر زندگی کنیم . با نگرانی و بهت از

خواب بیدار شدم . شب که مثل بیشتر وقتها خسته

و دلزده از جریان زندگی به خونه برگشتم داشتم

 فکر می کردم انگار اون خواب انعکاس واقعیت های

 زندگی ما بود .