داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

جیم


جمعیت ،جنگل،جهنم ، جنون

پیر مرد ژولیده در حالی که تندتند راه می رفت ،

 دستانش را تکان می داد وگاهی به عابران تنه

می زد، بلند بلند باخودش حرف می زد:

 جمعیت ، جنگل، جهنم،جنون

تو پیاده رو پر ازدحام کتابفروشی های جلوی

 دانشگاه تهران می رفتیم. دوستم با نگاه ترحم

آمیزی به اونگاهی کرد وبا انگشت تلنگری به

سرش زد که پیرمرد بیچاره دیوانه است . گفتم

 از کی تا حالا اگر کسی حرف حساب بزند دیوانه

است.اتفاقا میون این جمعیت اگر یکی عاقل باشه

این پیرمرده . کاشکی منهم خودم رو به دیوانگی

میزدم ودر پی او فریاد می کردم:

جنایت،جباریت، جاهل، جانور .......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد