داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بحث اجتماعی


گفت : ما در دریای دردها  زندگی می کنیم ولی بعضی از این 

دردها جانگدازتر هستند.

گفتم: بله درد ار دست دادن عزیزان بسیار جانگداز است.

گفت : نه ، از این دردناکتر آنست که به فهمی از مرجع اطمینان

        خود فریب خورده ای و همه چیز خود را از دست داده ای

        و راه برگشت و جبرانی نمانده است.

گفتم : مانند خیانت همسر

با کمی عصبانیت گفت: تو چرا همه چیز را شخصی می کنی .

بحث ما اجتماعی است و به سرنوشت ملت ها برمی گردد.

خودم را به نفهمی زدم وپرسبدم: ببخشید من خوب متوجه

 منظورتان نمی شوم؟

با زیرکی فهمید و گفت : خودت را به خواب نزن .منظور من

 بسیاری از منجی های ملت ها هستند که مردم با زود باوری

 دور آنها جمع می شوند و به آنها امید می بندند  .

با خوشحالی گفتم : گرفتم!!!!! مثل وقتی مردم برای خروج از

 ته چاه به طنابی آویزان می شوند و منجی طناب را در میان

راه رها می کند .

گفت : ما نمونه ای داریم که بی انصاف ها طناب نجات را انداخته

       دور گردن مردم و وسط چاه آنها را خِرکِش می کنند.

پرسیدم:حالا وضع ما چطوره؟

پاسخ داد: ما چهار دسته ایم. یک چند نفری که بالای چاه سر

 طناب را گرفته اند و با زندگی مردم بازی می کنند . یک اقلیت

 مزدوری که ازدور برای اون چند نفر کف میزنند و هورا می کشند.

و یک اکثریتی که وسط چاه در حال خفقان هستند .  

پرسیدم : و دستۀ چهارم؟

جواب داد : یک اقلیتی که ته چاه توی تاریکی نشسته اند  ، آتشی

روشن کرده اند و دنبال راه حل دیگری برای نجات هستند.

 :  و به کدام دسته می توان امیدوار بود؟

: به همین دستۀ آخری.

: و سوال اصلی که مطرح نشد ، اینکه چه کسی مردم را توی

 چاه انداخته ؟

:چرا این را می پرسی؟

: که اگر از چاه بیرون آمدیم، دوباره  در آن نیافتیم .

:خودمان مقصریم. غفلت عزیزم غفلت.

صید شاه ماهی

گفتم : برای گرفتن یک شاه  ماهی باید خیلی صبور باشی

گفت: از کی تا حالا فیلسوف شدی؟

گفتم : فلسفه نیست، واقعیت زندگی است

گفت : از کی تا حالا شاه ماهی شدی؟

گفتم: بودم و هستم ، شما چشم حقیقت بین نداشتی و نداری

گفت: توی دریا شاه ماهی زیاد است

گفتم: ولی ما هنوز به دریا نرسیده ایم

گفت : عجله کن برسی،  چون خشکسالیه و ممکنه رودخانه خشک بشه

گفتم : نگران نباش ،  در آن صورت می شوم یک پرندۀ بسیار زیبا

       و می روم روی بلندترین درخت باغ می نشینم

گفت: کجای کاری؟ همۀ درختان باغ خشکیده

گفتم : می شوم یک یاقوت سرخ بسیار قشنگ که هزاران مشتری داشته باشد

گفت:پس در هر حراجی،  بالاترین قیمت را می دهم و تو را تصاحب می کنم

گفتم : نه اول کسی که مرا بیابد تنها از آن او هستم

گفت : و اگر خواست تو را بفروشد؟

گفتم: پاره ای آتش می شوم و خانمانش را میسوزانم

گفت : این حرف ها برای هیچکدام ما عشق نمی شود

گفتم: پس چه کنیم؟

گفت: این انگشتر یاقوت نشان گرانبها را از من قبول کن و....

گفتم : دیدی گفتم برای صید شاه ماهی باید صبور باشی

گفت: بهتر بود می گفتی صید شاه ماهی هزینۀ سنگینی دارد

گفتم: هر جور می خواهی فکر کن

 

کمینه آرزو

آرزوی یک روز آفتابی

پیش کش .

فردا اگر هم،

به اندازۀ یک شب مهتابی ،

یا یک روز بسیار ابری و طوفانی،

روشن باشد،

از شادی،

کلاه گشادی را که بر سر ماست،

چنان بالا می اندازیم،

که تند باد حادثه آن را

 به دست  عبرت تاریخ بسپارد.