داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

فرمانیه - اختیاریه

 

فرمانیه

کوچه ها تنگ و تاریک و بن بست

دزد و داروغه داده بهم دست

آسمانش سیاه و زمین سرخ

این محله خدایا کجا هست

چون جهنم عذاب آور و سخت

بهر خلق فقیر و فرودست

یا بهشتی که در خواب شیرین

اغنیا دامن آلوده تردست

زندگی مرگ تدریجی خلق

گیج و گنگ و سراسیمه و مست

غصه و درد و فقر و فلاکت

زور و تزویر اینجا روانست

نام اینجا نظامیه کردند

شحنه و رهزن و حاکم پست

زین محله برون آی و بنگر

در حهان راه بهتر بسی هست

 

اختیاریه

این محله چه آرام و زیباست

کوچه ها پهن و باز و مصفاست

آسمان آبی و سرزمین سبز

دلگشا با نسیمی فرحزاست

مهر و عشق و محبت فراوان

شادی از روی مردم هویداست

اصل آزادی و داد ورزی

سرخط و فکر حاکم در اینجاست

اختیاریه، اینجا بهشت است

راه بهروزیت سوی فرداست

 

 

 

 

 

 

 

 

آیینه و عشق و عقل

نه تنها نشستیم چشم ها را

که بستیم و بستیم دل

به نقش ماه و یار در چاه

شکستیم آیینه ها را و

برای هیچ ، همسایه را به میر غضب سپردیم

هزار برچسب ناچسب به پیشانی دگر اندیش زدیم

در صف های نذری ، حسین را به سخره گرفتیم

دینِ بیداری را ،به راستی، افیون کردیم

بوی مردار و خون و حیانت گرفتیم

باید پرسید با خود چه کردیم

این بار چشم ها را باید شست

و دست ها را نیز .

و غبار خرافه از آیینه روفت

و جور دیگر باید دید

و میان خطوط را هم

و دلیرانه گامی بلند باید برداشت

برای  پریدن از این گودال آتش

و گذشتن از این کویر وحشت .

آیینه و عشق و عقل

را  باید به کار گرفت

کامیابی را

 

 

 

آژیدهاکه

مورخ :  داستان به قدرت رسیدن ضحاک را میدونی ؟

ملت: نه به چه درد من میخوره .

مورخ: مگه نشنیدی ایرانیا از تاریخ عبرت نمی گیرند؟

ملت : حالا تعریف کن ببینم .

امورخ: خلاصه –اش اینه که مردم ایران باستان که از

حکومت جمشید به خاطر خودبینی و غرورش

ناراضی بودند و رفتند "آژیدهاکه" یا همون ضحاک  رو

که از اهالی بابِل بود و تبار تازی ( عرب) داشت آوردن

 و به تخت پادشاهی نشوندن .

ملت: خوب ؟

مورخ: خوب به جمالت ، کجا رفته درک و کمالت ؟

این ضحاک ملعون هم ظاهرا گول ابلیس رو خورد

 که به شکل پیرمردی درآمده بود ، و اجازه داد

 او سر شانه هایش را ببوسد . جای بوسه ها

دو مار روییدند که برای آرام نگهداشتن آنها باید هر

روز غذایی از مغز سر جوانان ایرانی  می دادن .

ملت : من که نفهمیدم .

مورخ : خوب مصداق اون مارها  چیه ؟

ملت:نمیدونم ؟

مورخ: ابلیس زمان رو هم نشناختی؟

ملت:  نه والله .

مورخ : بیشتر از این توضیح بدم مغز منهم خوراک مارها

میشه .فقط  این کلید واژه ها رو یادداشت کن تا بعد.

 آدرسِ کاوه ، فریدون ، کوه دماوند  سر راست. 

دشمن ما همین جاست.

ملت: ولی فهمیدم ضحاک کیه .

مورخ:  زرشک !!!! این رو که خواجه حافظ هم فهمیده.