داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

فاجعه آفرینی ایران خانم

 

رفته بودم عیادت ایران خانم ، نظرش رو راجع

 به طلاقش از "اوس مم رضا" و ازدواج مجددش

 با  "آ سید" پرسیدم .گفت:  ننه ، طلاق گرفتنم به زور ،

یک اشتباه بزرگ ولی ازدواج مجددم با اون یارو

یک فاجعه و اشتباهی مرگبار بود .

مونولوگ

 

         خود شکن آیینه شکستن خطاست


                             مونولوگ

 

-         سلام ببخش که دیر به دیر بهت سر می زنم

     راستی چرا گرد و خاکی هستی .

با دستمال آینه را پاک کرد :

    خیلی شکسته شدی ها  ، عیب نداره

     عوضش تا دلت بخواد برات پول و پله آوردم

    قهری با من ؟

    چاره ای نبود ، جور دیگه نمی شد

    بنا  نبود معلم اخلاق بشی ، معلومه این خدا

   و پیغمبر گفتنا  کشک بود ،  آخه جور دیگه که

    نمی شد سر مردم رو کلا گذاشت .

    از نگات می فهمم چی می خوای بگی.

    دیگه داری منو کفری می کنی

   با مشت به آیینه می کوبد

    آره همینه که هست ، این کارا توش

    کشت و کشتارم پیش میآد

   مشت دیگری و خرده شیشه های خونی آینه

    روی زمین پخش می شود

پرستو


 

 از پزشک قانونی که برگشتند معلوم نبود مات

بودند یا ماتم زده .روبروی هم روی مبل ولو

شده بودند که فرخنده به دخترش گفت : عزیزم

پاشو یه چای دم کن ، تا ببینیم باید چه خاکی

به سرمون کنیم .

صبح خبر داده بودند که به پزشکی قانونی مراجعه

کنند . آقای اشرفی پدر خانواده دیشب ، ظاهرا در

 پی یک مشاجره ، شریک تجاری خود خانم الماسی

 را با شلیک گلوله به قتل رسانده و سپس خودکشی

کرده بود .

فرخنده و سیما مشغول خوردن چای بودند که برادر

آقای اشرفی سراسیمه وارد شد . اولین تصمیمی که

گرفتند این بود که اشرفی کوچک بره دنبال ترخیص

جنازه و کارهای تشییع و دفن . فرخنده و سیما که تنها

شدند ، ناگهان سیما جیغ کوچکی کشید و انگار چیزی

به یادش آمده باشد ، سراسیمه  به سمت پله های طبقۀ

بالا دوید  و در میان بهت وحیرت فرحنده دو سه دقیقه بعذ

در حالیکه پاکت زرد رنگ بزرگی در دست داشت پائین آمد.

وقتی مادر پرسید این چیه به تته پته افتاد ، چون پدر سفارش

کرده بود اگر اتفاقی برایش افتاد این پاکت را در تنهایی باز

کند ، اما انگار دیر شده بود و باید پاسخ مادر را می داد.

سیما پاکت را باز کرد و محتویات آن را یکی یکی بیرون

آورد . دو جلد گذرنامه ، چند دسته اسکناس دلار و پوند

پاکت کوچکتری که درون آن چند فرم بانکی به زبان

انگلیسی بود و بالاخره کاغذ تا شدۀ نسبتا کوچکی که ته

پاکت قرار داشت.

اشرفی پدر در آن یاداشت نوشته بود سیما جان ، من به دام

الماسی که  یک پرستو بود افتادم و چاره ای جز کشتن او نداشتم

شما دیگر در اینجا امنیت ندارید. همانطور که می بینی همۀ

مدارک  لازم را برای شما  و فرخنده آماده کرده ام. هرچه زودتر ،

 یعنی فوری فوری ایران را ترک کنید. قربانت پدرت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گلخونه

-       اینجا مگه گلخونه نیست

    پس این بوی گند  چیه  ؟

     چرا گل ها این قدر پژمرده هستند؟

- آخه چند وقت پیش مدیریت اینجا رو

   دادند به یه سلّاخ .

در بند

: خیلی وقت بود پیدات نبود، کجا بودی ؟

:در بند بودم .

: دربند ؟ رفتی اون بالابالاها خونه خریدی

: نه، در بند ، اون پایین پایینا یه سلول اجاره کرده بودم

:آها ، فهمیدم . آجرک الله