داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

دَوالپا


: این  پیری کیه رو دوشِت سواره؟

: این دَوالپاست .

: من فکر میکردم دوالپا افسانه است.

: منم همین فکرو میکردم .

: حالا چه جوری شد  گیرش افتادی ؟

:همین طوری که تو افسانه ها اومده

 به شکل پیرمرد معلولی گوشه ای افتاده

بود و کمک میخواست برسونمش به خونه .

: خوب ؟

: هیچی ، سوار کولم کردم که برسونمش،

  به مقصد که رسیدیم ، دیدم محکم  چسبیده

 و پایین نمیاد . حالا چهل ساله که جاخوش

 کرده و منو عین بَرده این ور و اون ور می بره

 و امر  و نهی می کنه .

: حالا چاره چیه ؟

:باید چند نفر قلچماق،  کمک کنند به زور

بیارنش پایین .

بختک

: دکترجان چند ساله  دائما احساس می کنم

 بختک سیاه و سنگینی توی خواب افتاده

 روم و تاب و توانم را گرفته .

: چند سالته؟

: شصت سال

:چند وقته این حالت در تو بوجود اومد؟

: حدود چهل سال .

:عزیزم , این بختکی که تو می بینی واقعیه

 و در خواب نیست !!!!

: باید چه کرد ؟

: بیا نزدیک در گوشِت بگم

خیار غبن

قاضی : با استفاده از خیار غبن من این معامله

 باطل اعلام می کنم . بروید همۀ شما آزادید.

جمعیت یکصدا : هورا، هورا ، هورا

یکی از آراد شدگان در گوش وکیل می گوید : چطور

قاضی را راضی کردید که این دفعه به نفع ما رای دهد؟

وکیل : همان نفری یک دلار که از شما گرفتم ، کار ساز

شد. دیگر نتوانست از خیر هشتاد ملیون دلار بگذرد .

نامۀ ایران خانم به نمرود نیا و اعوان


حضور جناب نمرودنیا و اعوان


شما نه تنها بیش از چهل سال است

لای کتاب خدا را باز نکرده اید بلکه جای

شگفتی است توجهی هم  به سرنوشت

جد بزرگ خود اعلیحضرت نمرود ندارید که

چگونه پشه ای ناچیز ،  ایشان را با

 همۀ تبختر و تفرعن  ،با ورود به سوراخ

بینی مبارک ، هلاک کرد. عجیب است

که  اولین منزل این ویروس تازه وارد

 تاجدار در بدن انسان  هم حفرات بینی است.

حالا ای عالیجنابان!!!! طبق آیۀ 73سورۀ

نساء در قران مجید که می فرماید :

هر کجا باشیدمرگ شما را در می یابد،

اگر چه در بناهای استوار و بلند باشید.

شما هم  اگربه قول معروف در هفت سوراخ

قایم شوید. خود را در پناهگاه زیر زمینی

 یا در ویلاهای لواسان و لتیان و کیش

قرنطینه کنید ،  بزودی مرگ شما و

اطرافیانتان را در خواهد یافت چنان

 که  سر سلسلۀ نمرودیان هم نتوانست

 و با یک پشه تحقیر شد شما هم سرنوشتی

 بهتر از او نخواهید یافت و  خیلی زود با  نیش

 یک پشۀ میکروسکوپی!!!! با ایشان

 محشور خواهید شد.

سفر به خیر .

یادداشتی از یک دوست


روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم
او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و

 از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی

 و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم

مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را

 نشانه یک خبر بد می‌دانست
به او گفتم: "به نظر می‌رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم
."
او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد

وقتی به خانه‌اش رسیدم دیدم کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود

موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش

پوشیده بود
با چهره‌ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد

وقتی سوار ماشین می‌ شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون می‌رود و

 آنان خیلی تحت تاثیر قرار گرفته‌اند و نمی‌توانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود

دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن

 منوی رستوران مشغول شدم
هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری

خاطرات گذشته به من می‌نگرد و به من گفت یادش می‌آید که وقتی من کوچک بودم و با هم

 به رستوران می‌ رفتیم او بود که منوی رستوران را می‌ خواند.
من هم در پاسخ گفتم: «حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم»                                                                       
هنگام صرف شام آن قدر با هم حرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را به خانه رساندم گفت که

 باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرت خوش گذشت؟
 
من هم در جواب گفتم: «خیلی بیش‌تر از آنچه که می‌توانستم تصور کنم»
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید در کمال ناباوری درگذشت
.
فردایش  پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا

 غذا خوردیم به دستم رسید
یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: «نمی‌دانم که آیا در آنجا خواهم بود

 یا نه ولی هزینه را برای دو نفر پرداخت کرده‌ام، یکی برای تو و یکی برای همسرت 
و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم»
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان

 داریم و زمانی که شایسته آنان است به آنان اختصاص دهیم.
هیچ چیز در زندگی مهمتر از اول خدا و بعد خانواده نیست
.
اگر قرار باشد خوبی ما، وابسته به رفتار دیگران باشد
..
این دیگر خوبی نیست؛
بلکه معامله است
...
می شود پروانه بود و روی هرگلی نشست
..
اما بهتر است مهربان بود
و به هر دلی نشست
..!!
میگویند هر وقت دلت برای کسی تنگ شد ، نگاهش کن ،نبود  صدایش کن، نشنید  دعایش کن