داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

کارتن خواب

"بعضی آدما وقتی به این دنیا میان انگاری براشون

تو یکی از اون مسافرخونه های فکسنی ناصر خسرو

اطاق گرفتن . اونم یکی از اون اطاقای عمومی چند

تخته که هر گوشش یه معتاد و یه جیب بر و خلافکار

پیزوری تو ی ملافه های چرک و بو گندو لول میزنن .

بعضیا هم  وسط یه سویت اشرافی تو یکی از هتلای

 شش ستاره لاس و گاس فرود میان" . حرفشو قطع 

کردم و گفتم فلسفه بافی نکن میخوای بگی تو جزو 

دسته اولی ها هستی. گفت :"نذاشتی حرفمو تموم

 کنم، نه عزیز یه دسته هم یه تیکه مقوا  و یه سرنگ

 میدن دستشون که برن گوشه خیابونی ، خرابه ای 

پارکی کپه مرگشون رو بذارن" .

صحنۀ بازی


با لحنی که پر از حسرت و التماس پود پرسید:

: من دارم می میرم ؟

یک لحظه دست و پام رو گم کردم که چی بگم

:می ترسی؟

:نه نگرانم

: نگران چی؟

: نگران تو و بچه

:نگران نباش ، خدا بزرگه

: آخه دست تنها چطور بزرگش می کنی؟

: حالا کی گفته که تو نیستی؟

: ببین فریده ، من که بچه نیستم . حال خودم رو

  می فهمم.

:تو اگر خودت  رو نبازی حتما خوب می شی

داروهای مسکن اثر  کرد و آرام آرام چشماشو

بست حالا با خیال راحت به فرامرز زنگ زدم و

گفتم منتظر خبرای خوب باشه. فکر می کنم تا

دو سه روز دیگه از شر احمد راحت می شیم.

دو سه روز که هیچی یک هفته گذشت و حال

احمد رو به بهبود گذاشت . از اینکه دوباره اون

زندگی کسل کننده و بی روح قبلی رو از سر

بگیرم و جوونیم و صرف بزرگ کردن کرّۀ احمد

 کنم و از همه مهم تر فرامرز رو فراموش کنم،

کلافه بودم و حال خودم رو نمی فهمیدم. یک

ماه که بعد فهمیدم قضیه مریضی احمد صحنه

 سازی اون با مشارکت دوست دکترش بوده

خیلی راحت و از خدا خواسته تن به جدایی دادم.

آخرین جملاتی که تو محضر بین ما رد و بدل شد

 این بود:

:برای جدا شدن از من  احتیاج به اون همه صحنه

سازی نبود، اگر ازم می خواستی خودم حقیقت

رو رک و راست بهت می گفتم.

:اولا فکر نمی کردم این قدر بی عاطفه و وقیح

باشی ثانیا فکر بچه ها وبی مادر بزرگ شدن اونها

بودم ثالثا دنبال یه مدرک دادگاه پسند بودم.

:خوبه، بسه این قدر اولا دوما نکن که چندشم

 می شه. دیرم شده ، فرامرز منتظرمه.

پوز خندی معنی داری زد که معنی اون رو یک

ساعت بعد فهمیدم . فرامرز سر قرارنیامده بود.

تلفنی گفت که عشق اون هم بخشی از بازی

احمد با من بوده . یک ماه بعد شنیدم احمد با

 زنی که  از اول ماجرا زیر سر داشته ازدواج کرده.

 

پیام ایران خانم

رفته بودم دیدن ایران خانم که سال های

پایانی عمرش را در یک کلبۀ کوچک

کوهستانی می گذراند . خیلی گله داشت

که چطور یک مشت لات  بی سروپای

دزد ریخته اند توی خانۀ پدری اش

و هرچه بوده و نبوده غارت کرده اند و

اهل محل فقط تماشا کرده اند وسکوت.

سر آخر به همسایه ها پیغام داد  ما که

 می رویم ولی بدانید اینها به صغیر و

کبیر رحم نمی کنند وامروز و فردا که 

همین بلا سر خودتان آمد از کسی گله 

نداشته باشید.

 

این زندگی

دم درِ محضر، وقتی می خواستم برای همیشه از بهروز

جدا شوم، آخرین کلام من این بود که می دانم نسرین

هم مانند من گول ظاهر تو را خورده است اما او بسیار

حساس و شکننده است، مواظب باش که فاجعه ای به

 بار نیاید و زندگی تو با نسرین ختم به خیر شود.

یک ماه بعد ، باوجود آنکه هنوز رسما با نسرین ازدواج

 نکرده بود . وقتی فهمیدم حامله ام به بهروز هیچ نگفتم.

میخواستم این یادگاری از دوران کوتاه خوشبختی با

بهروز را فقط و فقط برای خودم نگاهدارم .

شش ماه از عروسی آن دو نگذشته بود که فاجعه رخ

داد و نسرین در اتفاقی که هیچوقت حقیقت آن به درستی

روشن نشد  در درگیری با بهروز کشته شد .

بهروز در دادگاه به جرم قتل غیر عمد به پانزده سال

زندان محکوم شد . و وقتی بعد از ده سال از زندان

آزاد شد من و دخترم رویا در شهرستانی نزدیک

تهران زندگی می کردیم. نمی دانم تلفن من را از

کجا پیدا کرده بود ، که یک روز در غیاب من زنگ

زده بود و با رویا صحبت کرده بود و پیام گذاشته بود.

ضمنا فهمیده بود رویا دخترمه و باباش مرده!!!

فرداش دوباره زنگ زد و می خواست ته و توی

کارو در بیاره که شوهر فرضی !!! من کی بوده

و از این حرفها. منهم با تندی و تهدید مصلحتی

سرش رو به طاق کوبیدم که دیگه مزاحم نشود.

آما گویا او دست بردار نبود و آرامش ده سالۀ من

 باز برهم خورده بود . چند روز بعد خبری در

روزنامه ها چاپ شده بود که برادر یک مقتول ،

قاتل را پس از آزادی از زندان تعقیب کرده و

کشته بود . راستش از اینکه دخترم به این شکل

برای همیشه از دیدن پدرش محروم شده

بسیار متاسف شدم ولی در عین حال می شد

گفت رسیده بود بلایی ولی .......

بهار سوزان

معلوم نیست این قبیله، از ما قبل تاریخ چگونه به قرن بیست

ویکم و میان این جنگل عظیم آهن و بتون فرود آمده  و با

جادوی خود مردمان شهر را به اسارت گرفته اند . از همه

چیز ترسناک تر آنکه از زمان ظهور و تسلط خود  دارند خوی

 وحشت آفرینی و خشونت بی حد را در همه شهر های دیگر

 گسترش می دهند . یکی از رسوم عجیبی که  امروزه به

یادگار جنگ خود با طبیعت  و زیبایی های آن در زمان غار

 نشینی ، معمول کرده اند، مراسم" بهار سوزان " است.

که اعضای قبیله در یکی از روزهای بهاری به گلستان ها و

گلزارهای بیرون شهر می روند ، و پس از گرفتن تعداد زیادی

از پروانه های زیبا آنها را پیش چشم گریان گل ها شکنجه

می کنند و سپس  گلهای زیبا و سبزه های قشنگ را  در

برابر چشمان بی رمق پروانه ها آتش می زنند و در پایان

پروانه های درحال مرگ را هم در میان آتش می اندارند ودر

 پایان روز خوشحال و سرمست از انتقامی که از هرچه زیبایی

است گرفته اند به قصر هایشان بر می گردند. و هیچ توجهی به

 چشمان پر از نفرت اهالی اسیر شهر، که از روزنه های کلبه های

 مخروبه و نیمه تاریک خود، به آنها نگاه می کنند ندارند.