داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بی کوله بار ترس و تردید

  جمعیت سر پل ایستادند و چشم به حرکات " پیشگام" دوختند

"پیشگام " با قدم های کند وآهسته در حالی که مثل بقیه مردم

پشتش از سنگینی کوله بار خم شده بود، خودش را به وسط

پل رساند و از اون بالا نگاهی به رودخانه پایین دست انداخت.

رودخانه پاک و زلال و با آرامش ونرمی میخرامید و به دریا

نزدیک می شد . " پیشگام" از همان جایی که ایستاده بود،

خنکی لذت بخش اب را حس می کرد و به صفا وآرامش

 رودخانه حسرت می خورد و شادی او را که بالاخره با تمام

 سختی ها دارد به دریا می پیوندد می فهمید .زمان تصمیم

گیری رسیده بود کوله بار ترس و تردید را به زمین گذاشت .

نفسی به راحتی کشید و مثل یک پرنده سبکبال با شجاعت

به طرف پایین شیرجه رفت . جمعیت که انگار از خواب هزار

ساله ای بیدار شده باشند همه کوله بارهایشان را زمین

گذاشتند و دوان دوان از هر جای پل که می شد خودشان

را به درون آب پرتاب کردند. شادی در دل رودخانه موج

زد و با اشتیاق میهمانان دریا را پذیرا شد .

 

کلید

آخرای شب بود که خسته و خواب آلود رسیدم خونه . کلید رو که توی

 قفل در آپارتمان چرخوندم ، در با یه گردش کلید باز شد. خیلی تعجب

کردم چون اطمینان داشتم صبح زود که می رفتم در رو کاملا قفل کرده

 بودم . با تردید و توجیه اینکه شاید اشتباه کرده باشم در رو با احتیاط

باز کردم و تو رفتم ، چراغ رو روشن کردم و اطراف رو با دقت و ترسی

ناخودآگاه با چشم وارسی کردم که دیدم یک نفر روی کاناپه خوابیده

بی اختیار جیغی کوتاه کشیدم و به طرف درعقب رفتم . صدایی خسته از اون

طرف بلند شد ، که نترس منم . داد زدم : خدا مرگت بده رضا ، زهره ترکم

کردی،  اینجا رو چه جوری پیدا کردی ، چه جوری  اومدی تو.

از جاش پا شد نشست و گفت  تو که منو خوب می شناسی ، حالا یه چیزی بده

 بخورم تا برات نعریف کنم .  با اکراه و طنز گفتم باشه الان چایی دم میکنم ،

 با نون و پنیر نوش جان بفرمایید. گفت : یعنی یه نیمرو هم منو مهمون

نمی کنی. گفتم برای مهمون ناخونده نون و پنیر هم زیاده. ولی نیمرو رو

به شرطی می خوری که همین امشب زحمت رو کم کنی.  شامش رو که خورد

از زیر زبونش کشیدم که چند ماه قبل که برای راضی کردن من به زندگی دوباره

باش به محل کارم اومده بود وقتی من برای یکی دو دقیقه از اطاق خارج شده

بودم دسته کلیدم رو از توی کیفم کش رفته و بعد از تهیه یدکی برگشته و وقتی

توی اطاق نبودم دسته کلید رو انداخته بود کنارمیز کارم . آره یادم میاد اون روز

خیلی تعجب کردم که چرا دسته کلیدم افناده کنار میز . اصلا برای همین کارای

رضا و مطلقا غیر قابل اعتماد بودنش بود که ازش جدا شدم . آن شب رو به

زحمتی بود تحملش کردم و صبح زود ردش کردم رفت چون بنا بود ساعت

ساعت ده صبح با بهرام بریم یه خونه در حومه تهران ببینیم .مراسم ازدواج

من و بهرام ماه دیگه برگزار می شد و هنوز خیلی از کارامون مونده بود .

امیدوارم بودم با تغییر محل کار و زندگی دیگه هیچوقت چشمم تو چشم رضا

نیافته.

 

 

 

 

یه گوشۀ دنج

به گوشۀ دنج و نیمه تاریک یه کافی شاپ پناه برده بودم ،

 یه پک به سیگار میزدم و یه جرعه از قهوۀ تلخ و داغ رو

سر می کشیدم. دو ماهی بود که از بهرام بی خبر بودم و هنوز

نتونسته بودم فراموشش کنم یا خودم رو که گم کرده بودم پیدا کنم.

توی همین اغتشاش ذهنی و سردرگمی بی انتها سیر می کردم که

 با یه صدای گرم و آشنا  به خود اومدم :

 سرکار خانم منو به یه لیوان شامپاین مهمون می کنید.

 بهرام بود ،منم نه گذاشتم و نه ورداشتم که:

مثل اینکه مشروبای الهه خانم دلتو زده که دوباره پیدات شده.

الهه دوست صمیمی من بود که وقتی مچش رو با بهرام گرفتم

از خجالت یا وقاحت هر دوتاشون گم و گور شدند.

ته سیگارم رو انداختم تو فنجون قهوه ، یه اسکناس انداختم رو

میز و از جام بلند شدم :با این پول هر کوفتی خواستی ،مهمون من.

چند تا میز اون ورتر الهه داشت با لبخندی مشمئز کننده  ما رو می پایید .

آخرین امید من به بازگشت بهرام از دست رفته بود. شب تصمیم

قطعی خودم رو گرفتم .یک ماه بعد در یک روز قشنگ بهاری

 داشتم به سمت پاریس پرواز می کردم. عشق تازه من هم اونجا

 در فرودگاه منتظرم بود .

یک سال دیگر - زندگی در دو پرده

زندگی در دو پرده

پرده اول :

 یک سال دیگر هم گذشت .یک سال پیرتر شدم .یک سال تنهاتر،

یک سال نا امیدتر و دورتر از همۀ آرزوهایی که در جوانی به

دنبالش بودم و نمی دانستم این قدر دست نیافتنی هستند .

وقتی جوان بودم و توانمند ، کمبود تجربه بهانه ناکامیابی ها

بود وحالا که کوله باری از شکست ها را به عنوان تجربه بدوش

می کشم ، خدایا چقدر احساس ضعف می کنم !

پرده دوم :

یک سال دیگر گذشت ، یک سال پراز تلاش و محقق شدن

برنامه هایم . سال پیشی گرفتن از رقبا و بهتر بگویم به زمین

 زدن آنها . سالی که به یاری دانش و تجربه و مشاوره، خیلی

خیلی به موفقیت نهایی نزدیک شدم . سالی شلوغ و پر رفت

 و آمد ، که برای شناخت و سلطه بر محیط کار و زندگیم کاملا

 ضروری بود . امیدوارم با همین سلامت وانرژی  جسمی و

 روانی سال آینده خودم را به قلۀ خواسته هایم برسانم .

 

زندگی

زندگی پنجره ایست از اطاقی تاریک

 رو به یک باغچۀ رویایی

و خیالی که از این باغچه در سر داری

که چه رنگی و چه عطری لابد .

و چو یک چلچلۀ عاشق و مست

 طِّرف آن  باغچۀ پرواز کنی

بهت تو دیدنی  و بغض تو آنجا شکند

چه سرابی چه فریبی همه عمر

که پی کاغذ رنگین بودی

و همان وهم و خیال، در اتاقی تاریک

و همان عشق مجازی قشنگ

معنی زندگیت بوده و هست

خبری نیست چو بیرون ز اطاق

زندگی ، پشت همان پنجره سرکردن نیست؟