داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

رباب... عشق تو مرا کشت

در یاد داشتی که از خودش برجای گذاشته بود نوشته بود :

نه من داش آکل هستم و نه تو مرجان . نه اینجا شهر شیراز

است و نه ما به صد سال پیش برگشته ایم .

ولی این قدر هست که بی وفایی و بی اعتنایی تو با من

همان کار کاکا رستم و دشنۀ از قفای او را کرد .

طوطی من هم مدت هاست در کنج قفس خاموش نشسته

 است و من به جای اون ، با این قلم شکسته روی یک کاغذ

کاهی کهنه برات این جملات رو  می نویسم که در خلوت

خودت بخوانی و ببینی با من چه کرده ای :

رباب.....رباب ...  تو مرا کشتی

به که بگویم رباب ... عشق تو مرا کشت

 

پیام تحلیلی ایران خانم


عزیزانم عبور از این گذرگاه تنگ و تاریک تاریخی

بیش از اندازه به درازا کشیده به گونه ای که نفس هایمان

 به شماره افتاده و به سختی بالا می آید و این سختی ها

و ناامیدی از خروج از تاریکی، همه را با خطر جدی مرگ

روبرو کرده.

اما دیده بان های ما خبر آورده اند که تا خروج از تنگه

راه بسیار کوتاهی باقی مانده. بیایید پشتیبان لشگر پیشرو

مان ،که از دختران و پسران تازه نفس تشکیل شده ، باشیم

و پشت سرشان را خالی نکنیم . به امید فردای روشن  و جشن

و پایکوبی در دشت های سرسبز آزادی.

 

کور رنگانه

 تا وقتی کور رنگانه  نگاه می کنی

و هر سرخی را  سبز

و هر سیاهی را سفید می بینی

وقتی به جای عینک دوربین

که  بر فراز میدان

حلقۀ ریسمان را نشان می دهد

عینک نزدیک بین زده ای

تا  بتوانی تکه نان خشکی را

که برایت پرتاب کرده اند

 ببینی و برداری و  شکر کنی

خدایان زمینی را .

من دیگر با تو سخن نخواهم گفت

 و حرف هایم را در گوش زمان

زمزمه خواهم کرد .

 

 

 

 

فرجام کشمکش هزاره ها

پس از هزاران سال کشمکش ، بالاخره در مسابقه پایانی،

اهورا پشت اهریمن را به خاک رسانید. فرشتگان یکسره

فریاد می زدند تمومش کن تمومش کن . اهورا که

احساساتی شده بود  خنجر از غلاف کشید و برپهلوی

اهریمن زد .ناگهان  گویی جهان زیر و رو  شد طوفان

رعد و برق و زلزله همه چیز را ویران و زیرو رو می کرد.

اهورا به شدت خشمگین شده و بر سر طرفدارانش

فریاد می زند لعنت به شما چرا مرا تحریک کردید ،مگر

نمی دانستید جهان بر پایه ترکیب نور و ظلمت و خیر و

شر ساخته شده است .  دیگر همه جا کاملا تاریک شده

 بود و سکوتی وهم آور موج می زد،اهورا زیر لب می گفت :

 حالا  دوباره برگشتم به روز ازل .

 

 

 

 

پیری کنار روزن تنگی نشسته است

پیری کنار روزن تنگی نشسته است
چشمان خواب و خسته و نمناک او به راه
در کلبه ای کنارة دریای موج خیز
در انتظار گمشده ای در شب سیاه

افتاده عکس کوچک قصری که روشن است
در چشم پیرمرد که گه باز میشود
از دور هم صدای موزیک میرسد بگوش
آنجا که این حدیث وی آغاز میشود

از یاد او نمیرود آن سالهای دور
آن روزهای شاد بدان قصر دلفریب
با دوستان و دخترکان شاد بود و مست
هرگز گمان نبرد به این کلبه غریب

آن سالها دریغ که چون برق و باد رفت
آتش درون قلب وی آهسته می فسرد
رؤیای کوچکش که کنون قد کشیده بود
بابای دل فسرده خود را به کلبه برد

در قصر ، تاپ تاپ موزیک بود و رقص و اکس
جائی برای پیر خرفتی نمانده بود
با چند عکس کهنه و با خاطرات خویش
این روزگار سرد و عبث را نخوانده بود

اما در انتظار، که رویای مست او
مستی ز سر ببرده و بیخواب میشود
یک شب به سمت پنجره آید بسوی آب
او هم اسیر یک شب مهتاب میشود