داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بله ،آقای قاضی

به خونه که رسیدم از خستگی و تشنگی روی پام بند نمی شدم

کولر  رو روشن کردم و روی کاناپه ولو شدم . تازه چشام گرم شده بود

که صدای تلویزیون بلند شد. پرویز اومده بود و مثل همیشه، نیومده

رفته بود سر این جعبۀ جادویی. با بد خلقی ،ناله کنان گفتم باز این

آیینه دق رو روشن کردی . با پررویی گفت پاشو یه چیزی برای افطار

درست کن مجبور نشیم مثل دیشب نون و پنیر میل کنیم . حوصله

نداشتم باهاش کل کل کنم . سعی کردم که دوباره بخوابم . یک دفعه

صدای وحشتناک گوینده بلند شد که باز خبر از کشت و کشتار می داد .

بله آقا می خواست با بلند کردن صدای تلویزیون منو از میدون به در

کنه .منم برای اینکه کم نیارم با چشم نیمه بسته یه چیزی از روی

میز جلوی مبل برداشتم و پرت کردم جلو که یهو صدای جرینگی بلند

شد .بله قندون یه راست خورده بود وسط صفحه تلویزیون . تا اومدم

بفهمم چه دسته گلی به دادم ، دیدم از روی  کاناپه  پرت شدم و

سرم محکم خورد به میز و دیگه چیزی نفهمیدم .

بله آقای قاضی ، من دیگه نمی تونم با مردی که منو با زبون روزه

به خاطرشکستن تلویزیون تا پای مرگ برد زندگی کنم .

 

شهید


بر خلاف معمول شب های جمعه، شب از نیمه گذشته

بود و مسعود از جلسۀ  هفتگی انجمن "سحرجویان"

به خانه بر نگشته بود . دلم گواهی رویدادی ویژه را

می داد . پشت پنجره به انتظار نشسته بودم و بیرون

 را نگاه می کردم . سکوت سنگینی مثل آرامش پیش

 از طوفان بر فضای کوچه و خیابان حاکم بود . یکی دو

 ساعت به طلوع فجر مانده بود که سر و کله چند کلاغ

در آن اطراف پیدا شد .هر چه یه سحر نزدیک می شدیم

یواش یواش تعداد کلاغ ها وسر و صدای چندش آورشان

 به نحو ترسناکی زیاد شد . خوب که دقت می کردی چند

 تا خفاش نفرت انگیز را هم بین کلاغ ها می شد تشخیص داد .

ناگهان دیدم چند تا از خفاش ها و کلاغ ها به پنجره نزدیک

شدند و انگار که می خواهند آن را بشکنند  خودشان را به

شدت به شیشه کوبیدند . از ترس چند قدم عقب رفتم

و پرده ها  را کشیدم . یاد فیلم پرندگان هیچکاک افتادم .

خدا خدا می کردم که زودتر آفتاب بزند . انگار دعایم

مستجاب شد، که دیدم قار و قور کلاغ کم و کمتر شد.

با احتیاط جلو رفتم و پرده را کنار زدم . آفتاب داشت

می زد . دیگر اثری از کلاغ ها و خفاش ها نبود .

همراه با روشن شدن هوا تعداد زیادی چلچله از روی  

درختان پارک روبرو بلند شدند و با سر وصدای شادی آوری

شروع به خواندن و چرخیدن در آن اطراف کردند . یکی

از آن ها آمده بود پشت پنجره و بال بال می زد . نمی دانم

چرا به دلم زد که پنجره را باز کنم . پنجره را که باز کردم

آمد تو  و یک راست رفت روی طاقچه و کنار عکس  مشترک

عروسی من و مسعود نشست و آرام گرفت . توی حیاط،

لاشه چند تا کلاغ کثیف و خفاش زشت دیده می شد .

 

دکتر موفق


آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف

لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی

 بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری

ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در

آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب

کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................

حاج آقا سیف الله موفقیان یکی از تجار معروف و معتبر بازار

در سال های قبل از انقلاب بود . او در اواخر عمرش به علت

پیری و بیماری ، با وجود داشتن یک پسر ، حجره اش را به

 دامادش سپرده بود . پسرش محمد جواد به قول معروف

ناخلف از کار درآمده بود ، دیپلم را به زور گرفته و بیشتر

دنبال خوشگذرانی و عیاشی بود . حاج آقا سیف الله در اوایل

سال پنجاه وهشت در گذشت .و طبق وصیتنامه اش اداره

تمام اموالش به دامادش واگذار  شده بود .  در آن شرایط

محمد جواد به سرعت دست به کار شد و به اتکاء نام پدرش

 وارد یکی از کمیته های نزدیک بازار شد  و در اولین فرصت

با پرونده ساری برای شوهر خواهرش او را به زندان انداخت

و حکم جعلی بودن وصیتنامه را هم دریافت کرد .  درقدم بعدی

نام خانوادگیش را به " اسلامی موفق" تغییر داد و از آن پس

تدریجا به "حاج آقا اسلامی" معروف شد . در دوران جنگ  با

تامین بخشی از نیازهای پشت جبهه  برای خودش سابقه

مفصلی از حضور در جبهه درست کرد و در عوض در آن شرایط

خاص با احتکار و استفاده از رانت ،ثروتش را چند صد برابر کرد.

بعد از جنگ و تغییر تدریجی اوضاع، مثل آب خوردن برای خودش

یک مدرک دکترا دست و پا کرد و با نام دکتر محمد جواد موفق

شد عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه . حالا دیگر دنبال پست

سیاسی بود و معاونت وزیر را برای خودش اولین گام می دانست

چند سالی پست های مختلف را تجربه و برای خودش سوابق

اجرایی متعدد دست و پا کرد تا اینکه بالاخره با لابی ها و

فشارهای پشت پرده مختلف به عنوان کاندید جدی وزارت معرفی

شد . اما این بیماری لعنتی همه چیز را خراب کرد .  ...........

چند روز بعد روزنامه ها خبر از در گذشت دکتر موفق دادند .

پسر ها  و دخترها و همسرش که قبل از عمل برای دیدن او

از تورنتو با لندن آمده بودند . پس از عمل ناموفق و فوت او به

سرعت به کانادا برگشتند .در مراسم تشییع جنازه اش در بهشت

زهرا  از اقوام او فقط یک پیر مرد و پیر زن شرکت داشتند، که

خواهرش و شوهر خواهرش بودند . چند نفر دیگر کسانی بودند

که فقط  آمده بودند ببینند چه خبر است .

 

 

 

 

پنجره روبرو

ساعت نزدیک دو پس از نیمه شب است  و باز بی خواب

شده ام . به روال این جور مواقع ، به پشت پنجره می روم

 و به بیرون خیره می شوم . به جز چراغ های زرد خیابان ها

در دور و نزدیک  و چراغ های آبی  عمومی چند برج بلند در

همین اطراف ، روشنایی دیگری به چشم نمی خورد .

پنجره خانه های اطراف ، همه تاریک هستند ، به جز یکی،

درست  روبروی من در آن طرف کوچه . در بالکون نیمه تاریک

 جلوی پنجره سایه ای به چشم می خورد . انگار کسی مانند

من بیخوابی به سرش زده است و او هم دارد اطراف را رصد

می کند . ناگهان تصور می کنم چیزی از آن بالا به پایین می افتد .

پنجره را باز می کنم و به دقت به بیرون نگاه می کنم .سکوت

سنگینی بر همه جا حاکم است .آن سایه در تراس روبرو  دیده

نمی شود و پنجره  همچنان روشن است . می روم بخوابم.

فردا صبح وقتی به سر کار می روم ، می بینم یک ماشین پلیس

و یک دستگاه آمبولانس جلوی در ساختمان روبرو ایستاده اند .

چند نفری هم آنجا ایستاده اند و پچ پچ می کنند . گویا دیشب

 خانم سامانی دیشب از بالکون آپارتمانش به پایین سقوط

کرده و صبح جنازه اش را در حیاط  خانه پیدا کرده اند .

خانم سامانی را مدت ها بود می شناختم .پس از فوت

شوهرش ، تنها زندگی می کرد . خانم روشنفکر و درس

 خوانده  و با روحیه ای بود . همین هفته پیش بود که

تلفنی با او احوالپرسی کردم ، می گفت مشکل جسمی

 ندارد و کاملا سالم است اما  گله داشت که پسرانش

می خواهند او را به خانه سالمندان بفرستند و آپارتمان را

صاحب شوند . معلوم بود که خیلی تحت فشار است .

در مجلس ختم روایات مختلفی از علت فوت خانم سامانی

بر سر زبان ها بود .یکی می گفت سرش گیج رقته و از

بالکن سقوط کرده .یکی می گفت از تنهایی و نا امیدی

خود کشی کرده . ولی عروسش می گفت مادر شوهرش

سرطان داشته و جنون ادواری هم پیدا کرده بوده و ......

 

 

 

پایان انتظار

محمد مهدی تنها پسر خانواده بود که با نذر و نیاز مادرم

پس از سه دختر به دنیا آمده بود و پس از او هم تیر پدرم

برای پسر دار شدن دوبار به سنگ خورده بود و دو تا دختر

دیگه روی دستش مونده . قدرت خدا ، این پسر بسیار زیبا و

خیلی هم با هوش بود . رفتار و حرف زدن و دانش او  مال

 بچه ها و جوان های خیلی بزرگتر بود . برای همین هم در

دوازده سالگی تونست دیپلم بگیره ولی پدرم هر کاری کرد

که ادامه تحصیل بده  زیر بار نرفت .اگر اغراق نکنم اتاقش تا

نزدیک سقف پر کتاب بود .کتابخانه ای که هیچ کس به اون

 راه نداشت .شانزده سالش بود که سالی چند ماه می رفت

سفر به شهرهای مختلف . برای چی؟ به کسی توضیح نمی

 داد.

یواش یواش طول مدت سفراش زیاد می شد . و بالاخره در

هجده سالگی بود ، که اون اتفاق افتاد . یه یادداشت کوچک

 و مختصر گذاشته بود که این سفر من ممکنه بسیار طولانی

 باشه . ولی شما نگران نباشید ، یه روزی بر می گردم. باور

کردنی نبود ولی یک سال دو سال....پنج سال هیچ خبری از

 او نشد .تلاش پدر برای پیدا کردن ردی هم از او بی نتیجه بود .

بعد از ده سال پدرم از شدت نا امیدی و غصه دوری محمد مهدی

 دق کرد . ولی عجیب این بود که مادرم زیاد بی تابی نمی کرد .

خواهرا به جز کوچیکه شوهر کرده بودند و  مادر با فاطمه  زندگی

 می کرد .  تا اینکه یک روز که فاطمه از سر کار اومد برخلاف

همیشه چشمای مادر و اشک آلود و سرخ  دید اما هرچه کرد

 نتونست بفهمه که مادر به خاطر چی اینهمه ناراحته و گریه

 کرده . فردا صبح بر خلاف انتظار، مادر زودتر از فاطمه بیدار

نشده و صبخانه دو نفری حاضر  نبود. به سراغش رفت . در

اطاق باز بود و مادر روی تخت در حالیکه کاغذ مچاله  شده ای

تو دستش بود از دنیا رفته بود .  کاغذ رو به  زحمت از لای

انگشتای مادر بیرون آورد.باورکردنی نبود. یادداشتی وصیت

گونه از محمد مهدی که خبر داده بود این نامه پس از اعدام

او به دست مادرش می رسه. آخر نامه نوشته بود که از اینکه

نتونسته به قولش برای بازگشت پیش مادر عمل کنه متاسفه .

یک سطر هم از این یادداشت خط خطی شده بود ولی

جلو نور که می گرفتی  به زحمت   خوانده می شد که : ولی

 کسانی هستند که راه  مرا پی می گیرند.

بالای تخت جعبه کوچکی  پر از نامه های محمد مهدی در

 تمام سال های دوری و غیبتش ، خطاب به مادر بود که

توی یکی  به او امید  می داد که یه روزی با دستی پر

 از آزادی و  سعادت برای مردم بر می گرده  و اینکه

 هیچ کس نباید تا اون موقع از  وضعیت او مطلع بشه

 حتی پدر .

 فردا در صفحات داخلی یکی دو روزنامه کم تیراژ خبری 

چاپ شده بود که یکی از مدعیان شیطان صفت وکهنه

کار مهدویت دیروز اعدام شد .