داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داراب

 

ادامۀ داستان ترمینال .....بعد از اون گریه های مفصلٍ

 توی حیاط رفتیم تو و بعد از شام و چایی ، تازه سر

 درد دلمون باز شد و تا نزدیکی های سحر قصۀ

مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ ما چه پدرم و برادرم

و چه خودم رفته بود مرور کردیم. نزدیکی های ظهر

بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه

 و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم سیما با

مادر بزرگش در ارتباطه ولی از این که یاد رفته بود

مامان به بگم به کسی نگه من اینجا هستم تنم لرزید

 حتی اگر اون کس سیما باشه. به هر حال چاره ای

نبود و کار از کار گذشته بود. گوشی را گرفتم و صدای

 هق هق سیما  رو شنیدم که خبر از  اتفاق خاصی

 می داد. بالاخره معلوم شد پلیس اونجا پدرش را به

خاطر یک سری فعالیت های غیر قانونی بازداشت

کرده و دختر بیچارۀ من دست و پاش رو گم

و نمی دونه چیکارکنه .فکری به نظرم اومد اما  اول

 ازش پرسیدم پاسپورتش پیششه و پول باندازه

کافی داره، وقتی پاسخ مثبت داد گفتم نیم ساعت

 دیگه زنگ بزنه . بعد از مشورت با مامان به دختر

 خاله ام مهدخت که مقیم سوئده و وضع خوبی

هم داره زنگ زدم و ماجرا رو تلگرافی و سر بسته

 براش تعریف کردم و موافقتش رو برای رفتن سیما

پیشش  برای مدت کوتاهی گرفتم تا خودم بیام

 اون ورا. سیما که مجددا زنگ زد تلفن مهدخت  رو

بهش دادم تا با هماهنگی  اون سریعا محل فعلی رو

کنه و بره پیشش. خوشبختانه مدارک محکومیت

 و زندان و اینها همراهم بود و بعد ازمشورت با وکیل

آشنایی که در اروپا داشتم تصمیمم برای پناهندگی

 سیاسی جدی شد و میموند این  که چه جوری

 با  وجود ممنوع الخروجی از ایران خارج بشم.

خلاصه اواخر همون شب وقتی من و مامان

رختخواب هامون رو کنار هم پهن کرده بودیم و

  آخرین گپ وگفت ها مون رو زمزمه می کردیم

  ،ناگهان درٍ دو لنگۀ قدیمی اتاق با شدت باز شد

 و چند تا نره غول ریختن تو. من که کم و بیش

با این صحنه ها آشنا بودم کمی تامل  کردم ولی

 مادر، که وحشت کرده بود ، جیغ های بلند

می کشید. طوری که اون مهاجما رو هم دستپاچه

بود. یکی که شاید سردسته شون بود فریاد زد خفه

 پیرهاف هافو و بدنبال آن لگدی سمت مادر که

نشسته بود پرت کرد که با شدت به سر و صورت

 مامان خورد و اونو بی حرکت پخش زمین کرد .

پیش از این که کیسه ای روی سرم بکشند و کشان

کشان ببرنم بیرون، آخرین صحنه ای که دیدم

چهره کبود مادر و رگۀ باریک خونی بود که از

دهانش جاری بود همون موقع یقین کردم که

تموم کرده و این آخرین دیدار ماست.

 داستان  این مصیبت ها گویی تا ابد ادامه

دارد  ......!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

ترمینال

ادامه پست قبلی "در انتظار سیما" ......

توی راه ترمینال احساس کردم ماشینی تاکسی ما رو تعقیب میکنه

 به راننده ندا دادم ، او هم بعد از چند بار کم و زیاد کردن سرعت

ماشین  و ویراژ دادن و لایی کشیدن نظر منو  تایید کرد.

توی ترمینال هم متوجه شدم که مردکی لاغر اندام و قد بلند به

شکلی ناشیانه و خیلی تابلو منو زیر نظر داره.  قبل از اینکه برم

سالن برای خرید بلیط می شنیدم که فریاد کمک راننده ها با نام

مقصد از جمله مقصد من بلند بود که سعی می کردند تا چند تا

صندلی خالی مانده شان را هم پر کنند  و راه بیافتند . در عین

 حال رفتم داخل و از یکی از باجه ها بلیط اهواز یک ساعت بعد

خریدم در حالیکه مقصد اصلی من داراب فارس بود. همون

 طوری که حدس میزدم یارو هم اومد دم اون باجه و کمی

با متصدی بلیط فروشی بحث کرد لابد تا ببیند من به چه مقصدی

یلیط خریده ام و حتی کارتی رو هم به او نشان داد که  لابد از آن

کارت های کذایی بود.  من از حواس پرتی او استفاده کردم و در  فاصله

 جر و بحث او با بلیط فروش،  آهسته از در سالن بیرون رفتم

 و سوار اتوبوس در حال حرکتی شدم که از داراب عبور می کرد

 و  اتفاقا جای خالی هم داشت. اتوبوس که  راه افتاد  یارو را

دیدم که دوان دوان  و پریشان در محوطۀ ترمینال دنبال من می گردد.

صبح زود به شهرمون  رسیدم. تا خونۀ مادرم پیاده راهی

 نبود.  پنج دقیقه بعد رسیدم و زنگ زدم از این که مادرم رو

از خواب بیدار کنم نگران نبودم چون از وقتی یادم بود اون همیشه

صبح کلۀ سحر بیدار میشد. صدای قدم های آهستۀ مادر  رو توی

 حیاط شنیدم چند لحظه بعد در باز شد و او  با نگاهی غریبه و صدایی

لرزان گفت بله با کی کار داشتین. بغض کردم وگفتم مادرمنم پروانه ،

به این زودی دخترت رو فراموش کردی. مادر فریاد کوتاهی زد

 و گفت تویی پروانه چقدر پیر و شکسته شدی نشناختمت.

لحظه ای بعد ،توی حیاط، در آغوش هم  زار میزدیم .

این داستان ادامه دارد

 

در انتظار سیما


   

در پستهای قبلی گفته بودم" بعد از دزدیدن جنازه

رویا و بازداشتم، اولین عکس العملم فریاد بغض

بود که دخترم را کجا برده اید. هیولایی که

روبرویم نشسته بود با پوزخندی احمقانه گفت

: اجنه برده اند. بعد از کمی سکوت یاد سیمای

 در بندم افتادم و به امید دیدن او زندان را

انتخاب کردم." و حالا ادامۀ قضایا.......

ولی این لعنتی ها دست منو خوانده بودند

و منو به زندانی بردند که سیما در اون نبود.

نهایتا منو به دو سال زندان محکوم کردند

و شنیدم که سیما دوماه بعد آزاد شده است

ولی باقی قضایا رو تا زمان آزادی نمی دونستم

. هر چند از این که در این مدت  از سیما

هیچ خبری نبود و دلشوره و دلگیری همچنان

روح و روان منو آزرده می کرد. از مادر پیرم

در یک شهرستان دور هم انتظاری نداشتم

دوستان روزگار خوشی که چه عرض کنم

که همه از موقع شروع گرفتاری ها غیبشون

زده بود.

دستکم این انتظارو داشتم که موقع آزادی

 سیما رو بیرون در زندان ببینم ، که اینطور

 نشد. باز پیش خودم گفتم شاید خبر از آزادی

من ندارند. ماشینی گرفتم ، جلوی در خونه

پیاده شدم و زنگ رو با هزار امید و آرزو

فشار دادم. صدای نکره و ناآشنای مردی

رو از آیفون شنیدم و البته خیلی جا خوردم

با شک و تردید اسم وفامیل پدر سیما رو

گفتم. جوابی داد  که نزدیک بود همانجا

پس بیافتم. اون یارو گفت بیش از یک

ساله که اینجا را فروخته و رفته اند.

با کمال اکراه به خواهر محمود زنگ زدم

و فهمیدم که اون مردک سیما رو برده خارج.

همین جا این رو هم بگم اگر تا حالا سعی

کردم اسم شو هرم رو نیارم برای اینه که

گرچه قبلا تا حدی مشکوک بودم ولی بعدا

 فهمیدم تمام مصیبت هایی که برای من

رویا وسیما اتفاق افتاده کار این مردک

دو روی مزدور بوده.

یک ساعت بعد توی ترمینال جنوب بودم

 و داشتم میرفتم پیش مادرم.

این داستان ادامه دارد ..........

 

چل فصل بهار

چل فصل بهار آمد و رفت

وندر همه ما بسوگ هستیم

یا للعجب این چه سوگواریست

بر مردن خویش حجله بستیم

در چنگ حرامیان اسیریم

پا بسته ، زبان و چشم و دستیم

گر خنده کنیم از جنون است

یا از سر درد یا که مستیم

جان سختی ما شگفتی ماست

شاید به امید آنکه رستیم

در خواب و خیال چند دیدیم

با معجزه ریسمان گسستیم

از قید عدو نمی توان رست

الا که همه به عزم جستیم

آمیزه ای شگفت از هرچه پلشتی

نادرۀ دوران

آمیزه ای شگفت

از هرچه پلشتی

گندابی سیل آسا

 

برآمده از

دخمه های تاریک تاریخ

زمین و زمانه ما را

تکّه ای ناهمرنگ

 

شور بختانه

دیو و اهریمن را

جلوه ای شوم

در سرزمین اهورایی

 

ویرانگر هر آبادی

اژدهایی هفت سر

که هر سو آتش می پراکند

و سیری ناپذیر می بلعد.