از پزشک قانونی که برگشتند معلوم نبود مات
بودند یا ماتم زده .روبروی هم روی مبل ولو
شده بودند که فرخنده به دخترش گفت : عزیزم
پاشو یه چای دم کن ، تا ببینیم باید چه خاکی
به سرمون کنیم .
صبح خبر داده بودند که به پزشکی قانونی مراجعه
کنند . آقای اشرفی پدر خانواده دیشب ، ظاهرا در
پی یک مشاجره ، شریک تجاری خود خانم الماسی
را با شلیک گلوله به قتل رسانده و سپس خودکشی
کرده بود .
فرخنده و سیما مشغول خوردن چای بودند که برادر
آقای اشرفی سراسیمه وارد شد . اولین تصمیمی که
گرفتند این بود که اشرفی کوچک بره دنبال ترخیص
جنازه و کارهای تشییع و دفن . فرخنده و سیما که تنها
شدند ، ناگهان سیما جیغ کوچکی کشید و انگار چیزی
به یادش آمده باشد ، سراسیمه به سمت پله های طبقۀ
بالا دوید و در میان بهت وحیرت فرحنده دو سه دقیقه بعذ
در حالیکه پاکت زرد رنگ بزرگی در دست داشت پائین آمد.
وقتی مادر پرسید این چیه به تته پته افتاد ، چون پدر سفارش
کرده بود اگر اتفاقی برایش افتاد این پاکت را در تنهایی باز
کند ، اما انگار دیر شده بود و باید پاسخ مادر را می داد.
سیما پاکت را باز کرد و محتویات آن را یکی یکی بیرون
آورد . دو جلد گذرنامه ، چند دسته اسکناس دلار و پوند
پاکت کوچکتری که درون آن چند فرم بانکی به زبان
انگلیسی بود و بالاخره کاغذ تا شدۀ نسبتا کوچکی که ته
پاکت قرار داشت.
اشرفی پدر در آن یاداشت نوشته بود سیما جان ، من به دام
الماسی که یک پرستو بود افتادم و چاره ای جز کشتن او نداشتم
شما دیگر در اینجا امنیت ندارید. همانطور که می بینی همۀ
مدارک لازم را برای شما و فرخنده آماده کرده ام. هرچه زودتر ،
یعنی فوری فوری ایران را ترک کنید. قربانت پدرت