داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

فرشتۀ رویاها


همچون  دریای نا آرام

در یک روز ابرناک

غم در چشم های آبی  تو 

موج می زند

اما گل سرخ لبانت

بوی خوش امید و دلدادگی می پراکند

ای فرشتۀ رویاها

هر چند در این جنگل انبوه

همۀ پرنده های خوشبختی

به دام تاریکی افتاده اند

اما بلبل عاشقی هست

که دلش برای تو می تپد

و در یک روز آفتابی

در کرانۀ دریای بی کران

برای پرواز به سوی افق های روشن

چشم براه توست

 

پردۀ اشک


سرت را عاشقانه هم

 روی شانۀ من مگذار

که شانه ام شکسته است

دستانم را  دردستانت  مفشار

اگر چه به گرمی

که انگشتانم خرد شده است

بوسۀ داغی از لبانم مخواه

که خونین است

چشمانت را

 در چشمان من مدوز

که در پس پردۀ اشک

 پنهان است

 اما در این شب سیاه

 تنهایم مگذار ، مادر

می خواهم  به یاد کودکیم

با لالائی تو بخوابم

و خواب آفتاب و آزادی را ببینم

 

روح آرزوها

  

همراه جمعیت کمی که هروله کنان  به دنبال جنازه

می رفتند منهم هر از گاهی همصدا شده و لا اله الله

می گفتم .باورم نمی شد که این جسم ساکت و سنگینی

که پیشاپیش بر دوش چند نفر جلو می رود جنازۀ من باشد .

نمی دونم چرا یاد راه پیمایی ها و الله اکبر گفتن های خیلی

سال های پیش می افتم . شاید یاد آن روزها برایم  همان

 قدر تلخ باشد که این روز برای لاله و مادرم و خواهرم .

تا لحظه دفن که تونستم چهرۀ بی روح خودم رو از لای کفن

 ببینم  باز هم باورم نمی شد که مرده باشم .

آن طوری که می گفتند مرگ چیز ترسناکی نیست . یعنی

تا حالا که به خیر گذشته .ساعتی بعد که همه گورستان رو

ترک کردند . چند لحظه ای  همه جا تاریک شد . بعد خودم رو

جلوی پردۀ  سفید کوچکی دیدم .باور کرنی نبود . که در چند

 ثانیه تمام صحنه های زندگیم از بچگی تا لحظۀ تصادف مثل

یک فیلم صامت سفید و سیاه از جلوی چشمام گذشت . بعد

  صدایی در گوشم گفت  نظرت دربارۀ این زندگی چیه؟

 آهسته و بی رمق گفتم پشیمانی و خسران .بعد با نا امیدی

  ادامه دادم :و فرصتی می خوام برای جبران . اون صدا با

کمی مهربونی گفت خودت می دونی که این نشدنیه

ولی حالا این زندگی رو ببین .باورم نمی شد ! تصاویر لاله بود

 از وقتی اون رو جلوی مدرسه پیاده کردم  و آخرین باری بود

 که با حسرت نگاهش کردم گویی می دانستم دیدار دیگری

 در کار نیست . بعد صحنۀ تصادف خودم، و دخترم با لباس

 سیاه و چشمان اشکبار در آغوش مادرم .

تصاویر لاله  به سرعت می گذشتند .  دانشگاه  ،ازدواج،

تولد اولین نوه ام، در تمام این تصاویر که شادی و خوشیختی

 در چشمان لاله برق می زد غم پنهان دوری از مادر  رو در

 صورت زیبای او  می دیدم . بعد جایی در برابر مردم در حال

 سخنرانیدیده می شد و در آخرین  صحنه لاله در جایی پشت

 تریبون در حال سخنرانی بود  و پشت سرش نوشته بود

مراسم تحلیف اولین رئیس جمهور  دولت ......

اون صدا باز در گوشم ندا داد که خوب ، دیدی که لاله جبران

کرد .باید بریم امیدوارم با دیدن این صحنه ها دیگه از دوری

اون ها دلتنگ نباشی و احساس پشیمونی نکنی ............

 

 

 

نمایش در یک پرده - سر زمین داغ و درفش

 

  

 

نمایش در یک پرده

سر زمین داغ ودرفش

رستم زخمی ، بر روی زمین افتاده و در حال مرگ است .

دستی به یال خونین رخش می کشد که کنار او افتاده

 و او  هم واپسین دم  زندگی خویش را می گذراند .

درسمت راست پهنه نمایش و کمی در پشت ،

اهورا و اهریمن بدون پیروزی فرجامین با هم کشتی

می گیرند .

 

رستم : نفرین بر این سرزمین پهلوان کش و عاشق کش

نفرین بر این سر زمین نابکار پرور  و دشمن یار پرور .

 نفرین بر من که هزار بار فریب خوردم  و باز اشتباه کردم

 و  خودی ها  را باورنمودم . افراسیاب با من آن نکرد که

 کیکاووس .

در این هنگام شغاد (برادر ناتنی رستم)که در پشت

درخت تناوری ( در گوشه چپ صحنه)   پنهان شده است

برای آگاهی از فرجام رستم  بیرون می آید و اندکی

به او نزدیک می شود. چشمانش از بسیاری کینه

و دغلکاری  و ترس ، گشاد شده است

رستم او را می بیند و فریاد می زند  : ای نابکار تو هم؟

سپس با سختی تیری در کمان می گذارد و به سوی

شغاد نشانه می رود .

شغاد به تندی می گریزد و به پشت درخت می رود

رستم زمزمه می کند : بدبخت بد شگون این درختی

که گمان می کنی  تو را پناه می دهد توخالی است و

 اگر هم نبود در برابر آتش کینه جویی من تو را نگاهبان

 نمی شد .

رستم تیر را رها می کند و فریاد شغاد بلند می شود.

و آنگاه رستم هم کمان به کناری می افکند و در می گذرد .

در همین آن لرزه برتن اهورا می افتد و اهریمن او را بر زمین

می زند و برسینه اش می نشیند و فریاد پیروزی سر می دهد

آنگاه می گوید همان گونه که تو مرا از بهشت بیرون راندی

من تو را  برای همیشه به سر زمین تازیان  می فرستم

و این سر زمین را نفرین می کنم تا همیشه داغ و درفش بر

آن فرمانروائی کند .

چند سیاه پوش به درون می آیندو قامت خمیده اهورا را

کشان کشان بیرون میبرند .