داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

چشمهایش

وقتی پرسیدند دراین لحظات آخر اگر خواسته ای یا حرفی دارد

فقط مهلتی خواست تا در چشم های ما نگاه  و برایمان دعا کند

وقتی چشم  به چشم من که  روبرویش ایستاده بودم دوخت

من در آن چشم های درشت افسون کننده  بر خلاف اتنظار

اثری از ترس و التماس ندیدم ، هر چه بود امید و عشق

بود که در دریای آبی دیدگانش موج می زد. وقتی دستور

 دادم کیسۀ سیاه  را روی سرش بکشند و کار را تمام کنند

آهسته زمزمه کرد : "من شما را زیاد خواهم دید" .

 راستش برای اولین بار بود که دلم لرزید. به هر حال

کار تمام شد . یک هفته ای گذشت و من طبق معمول قضیه

را فراموش کرده بودم. تا یک شب او را در خواب دیدم

همان چشم های آبی به وسعت دریا که می پرسید چرا..چرا

...چرا و من با اضطراب از خواب پریدم و دیگر تا

نزدیکی های صبح خوابم نبرد . این خواب دقیقا یک هفته

 بعد عینا تکرار شد و هفته ها و هفته های بعد .راستش

خودم پاسخ چراهای آن دختر را می دانستم . می دانستم

که باید به هر صورت اعدام می شد و قرعه صدور حکم

به نام من افتاده بود و چاره ای جز این کار نداشتم. وگرنه

باید مسند پر بار قضاوت های این چنینی را برای همیشه

از دست می دادم .هرچند برای من عذاب وجدان مفهومش

را از دست داده ، ولی نمی دانم چه رمزی در آن چشم ها

بود که مرا رها نمی کند. اکنون یک سال است که آن

خواب مرتب تکرار می شود و من هرچه مقاومت کرده ام

تا بی تفاوت بمانم فایده ای ندارد. دیشب باز او را در خواب

دیدم که پیامی متفاوت داشت : "وقتش رسیده که بیایی، با کیسۀ

سیاهی بر سر". برای همین هم  امروز صبح رفتم کلیسا و

اعتراف کردم  و الآن دارم خودم را خلاص می کنم

و امیدوارم خدا توبۀ مر بپذیرد.


 

یک غفلت کوچک

پشت در بخش جراحی این پا و اون پا می شد

و اشک می ریخت و خدا خدا می کرد که اتفاق

بدی برای مادرش نیافتد .

اون روز صبح زود بیدارشده بود تا نکند در اولین

روز، دیر به محل کار جدیدش برسد. وقتی داشت

 سور و سات صبحانه رو  توی آشپزخانه فراهم

می کرد،چشمش به ظرف های نشستۀ شام

دیشب افتاد .با عجله آنها رو شست و گذاشت

توی جا ظرفی . یه مقداری آب ریخته بود دور و ور

ظرفشویی روی زمین  و و قتی با دمپایی پلاستیکی

 تو آشپزخونه می چرخید، خواه ناخواه  گله به گله

 موزائیک ها خیس و سُر شده بود .داشت دیر

  می شد و وقت خشک کردن کف زمین نبود . رفت تو

اطاقش که دستی به سر و روش بکشه .که صدای

مادر بلند شد که :افسانه کجایی؟ در جواب گفت : مامان

دارم می رم سر کار . صبحانه حاضره . چند لحظه

بعد صدای سنگین سقوط چیزی بلند شد .از اطاق

بیرون دوید . مادر کف آشپز خانه ولو بود از سرش

خون جاری بود و  ناله می کرد: کی کف آشپزخونه

 رو خیس کرده که آدم لیز  بخوره .

تا دکتر از بخش بیاد بیرون  و خبر موفقیت عمل رو

بده نصف العمر شده بود . شکستگیِ سر به خیر

گذشته بود ، ولی جراحی شکستگی پا سنگین بوده

و نیاز به دو سه ماه مراقبت دارد . لابد حقوق چند ماه

اول رو باید به پرستار بدهد تا از مادر مراقبت کند.

از اون بدتر نگاه سرزنش بار  و زبون تند وتیز مادر

بود که لابد باید تا آخر عمر تحمل کرد ، که: دختر چقدر

 به توگفتم اینقده سر به هوا نباش .

 راستی یک غفلت کوچک گاهی چه پیامدهای ناخوشایند

 بزرگی بر جای می گذارد.

 

 

 

دلواپسی مادر

مادرم در بستر بیماری

دلواپس  گل های شمعدانی است :

"ببین که پشت پنجره پژمرده می شوند

پنجره را باز کن و قدری آب در گلدان  بریز"

می گویم :مادر هوا کمی سرد است و تو بیمار

می گوید: نه ، منهم از هوای دم کرده اتاق بیمارم

همۀ ما به هوای تازه احتیاج داریم حتی اگر سرد باشد

بعد از ظهر به مادرم سری میزنم ، لبخندی بر لب دارد

چشم هایش بسته و پروانه ای روی لب های کبودش نشسته است

بالای سرش یک قناری بی پناه نشسته و آواز می خواند

مادرم هم چنان می خندد و چشمانش بسته است

صورتش سرد است و دستانش دیگر نمی لرزد

پنجره باز است و گل های شمعدانی سیراب

پروانه همچنان لب های مادرم را می بوسد

و قناری برایش آواز پرواز می خواند

مادرم از پنجره بیرون پریده است

و همراه قناری ها و پروانه ها

در باغ پرواز می کند

تنهایی، باران و ایران خانم

چند شب پیش این افتخار رو داشتم که یادداشت

محبت آمیزی از ایران خانم دریافت کنم . متن این

یادداشت رو همراه با چند عکس تزئینی تقدیم می کنم:

" فرزند عزیزم ،فرشته خانم . از این که گاه گاهی یادی

از من می کنی بسیار سپاسگذارم و از این بابت که

درد تنهایی آزارت می دهت با تو همدردی می کنم .

فرشته جان در زندگی همۀ ما درد های آزار دهنده

زیادی هست مانند درد حسرت های به جان و دل

مانده و درد فرصت های از دست رفتۀ زندگی برای

خوشبختی. ولی آنچه تاثیر آن ها را بر روح و روان ما

 چند برابر می کند تنهایی، یا به گفتۀ صادق هدایت

انزواست . من درمان چاره سازی برای این درد که

مادر درد هاست نمی شناسم ولی به مناسبت این

روز های بارانی ، از تجربه خودم در جوانی و

میانسالی بگویم که در بحران ها تسکینم داده است.

حتما تو هم احساس کرده ای که در شب های ابری

 و بارانیِ پاییز، تنهایی انسان را تا مرز جنون می بَرد .

من در این کلافگی ها به زیر باران پناه می بُردم تا با

تازیانه رگبار و سرما روح و جسم مرا به خوبی ادب

کند و شگفت آنکه وقتی به خانه بر می گشتم تا

مدتی احساس آرامش می کردم. بیش از این مزاحم

 تنهائیت نمی شوم . سلامت باشی . ایران"


Black Dressed Woman in the Rain

SaD Girl In Rain Wallpaper HD For Desktop

ایران خانم و طاهر دیندار


این ایران خانم تازگی ها انگار زیاد

سریال ترکی می بینه. می پرسید

چرا ؟ چون پیش یه نفر که رفته بوده

احوالپرسیِ ایشون ، دردِ دل کرده و

گفته این شوهرم که سی و چند

ساله گرفتارش هستم ، خیلی شبیه

"طاهر دیندار"  سریال لطیفه است

که جونِ سگ داره و هیچ جوری

نمی شه حریفش شد .مرده شورِ

طهارتش و دینداریش رو ببرند .