داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

رویاها

نیمه شب است و من خوابم نمی برد

پشت پنجره ایستاده ام سیگاری دود

 می کنم و به بارش آرام باران خیره

شده ام. چشمان خودم هم خیس است.

 تصویر رویای عزیزم لحظه ای از پیش

رویم  محو نمی شود. راستش را بخواهید

تصویر همۀ  رویاها یکی یکی از جلویم

رژه میروند. چه سرنوشتی؟ گویی تمام

رویاها و آرزوهای زندگیم پس از آن

 شب شوم یکی یکی برباد رفته اند. در

 این مدت آنقدر پیگیر علت مرگ رویا

شده ام که مرا به گوشۀ این بیمارستان

روانی تبعید کرده اند.  دردناک تر این که

یک هفته است از سیما و پدرش بی خبرم .

در اینجا تنها به امید سر زدن سپیده آزادی و

فرا رسیدن صبح رهایی زنده هستم. به امید

دیدار.

 

در محفل عاشقان

  شب جمعه است و دم غروب و سالگرد تولد دختر عزیزم .

چهل روز از دفن  اجباری رویا در این گورستان دور افتاده

گذشته. سیما و پدرش سه هفته است در بندند و بلا تکلیف.

غریب و تنها ، شمعی بر مزار خاکی او که ترمه ای رویش

 انداخته ام روشن کرده ام و آرام و بی صدا مانند همه این

 چهل شب در فراقش اشک می ریزم.

هوا کمی تاریک شده است که چند لحظه ای پلک هایم

 روی هم می افتد. مامان و بابا و رویا و چند نفر دیگر را در

باغی مشغول شادی و رقصیدن می بینم. گویا در آنجا

برای تولد رویا جشن تولد مفصلی گرفته اند. یک لحظه

 هم خودش به طرفم می آید، با خنده ای شیرین دسته

 گلی را که روی گورش قرار داده ام بر می دارد، صورتم

 را می بوسد و در گوشم این شعر معروف را زمزمه

 می کند که:

ما گر ز سر بریده می ترسیدیم

در محفل عاشقان نمی رقصیدیم


 

 

 

برای جان باختگان راه آزادی

در باغ سپیده دم ،کسی کاشت

یک اصله نهال روشنایی

افسوس نماند تا ببیند

بشکفتن غنچۀ رهایی


مامان و رویا، من و سیما

چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد.

پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا

تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه

و کبود خیلی آشفته بود ،  بالاخره نزدیکای

 سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان

اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت،

گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت

بود و کاری به اوضاع و احوال اطرافت نداری

گفتم خوب چطور شد امشب اومدی گفت اومدم

 بخاطر تربیت این شیر دخترا بهت تبریک بگم

با دلخوری گفتم  حال و روزم رو که می بینی ،

با دلسوزی خاصی گفت  حالا باید برم ولی دخترم

باید صبور باشی، من خودم اینجا مواظب رویا هستم

از وحشت این خبر جیغ بلندی کشیدم و در حالی که

مثل ابر بهار گریه می کردم  از خواب پریدم ،

 اما نمی تونستم به سیما و پدرش که ترسیده و

 متعجب بالای سرم ایستاده بودند چی بگم .

 

دیگر برای مصالحه بسیار دیر شده است

مراحل پایانی دادرسی بود و شکست قدرت الله خان در این پرونده قطعی

 می نمود ، که وکیل او برخواست و در یک عقب گرد مصلحتی خطاب

به دادگاه گفت: "موکل بنده حاضر است تمام بدهی های مورد ادعای

سرکار خانم ایران پناهجو را به طور اقساط پرداخت کند ، مشروط به

 آن که ایشان از درخواست متارکه با همسرشان انصراف بدهند"

قاضی نظر وکیل خانم پناهجو را نسبت به این پیشنهاد خواست و

ایشان این پیشنهاد را قاطعانه رد کرد و گفت :

"دیگر برای این نوع پیشنهادات خیلی دیر شده است. در تمام سال های

 طولانی که درخواست های مسالمت جویانه خانم پناهجو برای استیفای

حقوق حقه ایشان با بی اعتنایی و انواع آزارهای جسمی و روانی روبرو

 میشد، جناب قدرت الله خان کجا بودند و چرا این نرمش را نشان ندادند؟

ما البته پس از متارکه، تصفیه تمام بدهی های خواهان را پی گیری

خواهیم کرد و لذا این پیشنهاد  فریبکارانه خوانده را که از موضع ضعف

 ارائه شده است رد می کنیم، و یک بار دیگر به صدای بلند و رسا

 می گوییم قدرت الله خان دیگر برای مصالحه ، بسیار دیر شده است"