داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

عسلک و سنگ صبور مهربون

مدتی بود که عسلک اون شادابی و سرزندگی همیشگی رو نداشت .

برخلاف معمول که ناراحتی ها و دردل هاش رو  هر شب با سنگ صبور

مهربون  در میون می ذاشت و با تسٌلی های اون ، ذهن و دلش آروم می

 شد و شب رو با آرامش می خوابید ، یکی دو هفته بود که لام  تا کام

حرفی به زبون نمی آورد و در مقابل پرسش های مکرٌرِ سنگ صبور

مهربون با چشمای نمناک از اشک فقط او رو درآغوش می گرفت

 و  می بوسید .

یه روز صبح زود که سنگ صبور از خواب بیدار شد و صبحونه رو آماده

 کرد ، رفت بالای سر عسلک و صداش کرد اما عسلک عکس العملی

 نشون نداد . دوباره که صداش  کرد فقط صدای نالۀ  آهسته ای از او

 شنید . با نگرانی و مهربانی  دستی به سر و روی عسلک کشید که

 از داغی صورت عسلک   فریاد کوتاهی از تعجب و ترس کشید .

حال عسلک از اون روز صبح تا حوالی عصر ساعت به ساعت بدتر شد .

 اما اوائل شب مثل اینکه پاشویه ها و دوا و درمون های سنگ صبور

 مهربون کمی اثر کرد و عسک چشماشو باز کرد . سنگ صبور مهربون

 بیتابانه گفت عزیزم چی شده بود خدا رو شکر که حالت داره بهتر می شه

اینو که گفت اشک تو چشمای درشت وسیاه عسلک جمع شد و گفت

 عزیزم خیلی ازت ممنونم ولی وقتش رسیده که راز سکوت چند هفته ای

 خودم رو برات فاش کنم.  یادته یه روز که اومدی تو اتاقم  و دیدی قاصدک

 از پنجره بیرون رفت  پرسیدی چیه کار داشت و من جواب درستی بهت ندادم .

سنگ صبور مهربون گفت آره یادمه عزیزم و از همون روزا بود که حالت یواش

 یواش خراب شد . عسلک چشمشو به علامت  تایید باز و بسته کرد و گفت

میدونی اون روز قاصدک چه پیغامی اورده بود . سنگ صبور لباشو جمع کرد

 که یعنی نه نمیدونم . عسلک گفت قاصدک خبر سفر و جدائی رو  بمن داد

 و گفت به همین زودی باید از تو جداشم  و امشب همون شب جدائیه .

شاید برای اولین بار اشکی از چشمای سنگ صبور رو صورت عسلک افتاد 

و گفت عزیزم می دونی که من نمی خوام بی تو یه لحظه هم زنده باشم .

این و گفت و هق هق کنان عسلک رو بغل کرد و  به خودش فشرد .

اون شب تا نزدیکای صبح عسلک و سنگ صبور مهربون هم دیگه رو بوسیدند

 و بوئیدند و گریه کردن.

 افتاب که زد وسط اتاق یه مشت خاک سفید به شکل قلب به جا مونده بود

 و یه قطرۀ قرمز وسط اون . سنگ صبور مهربون از غصه خرد شده بود ولی

 هنوز هم عسلک رو در آغوش داشت .

 

 

 

راستی را چگونه مردمی هستید؟

در خیابان آشنایی

از کنارم می گذرید

با نگاهی سرسری

و لبخندی بی معنی .

دست دوستیم را نمی فشارید

که به سوی شما دراز  است

و سلام مهربانیم را

پاسخ نمی گوئید .

راستی را

چگونه مردمی هستید ؟

که تنها به دشمنان خویش

 کرنش می کنید

و بوسه می زنید بر دستشان .

ای بسا آرزو

اصرار بسیار و گریه های مادرش سرانجام دل او را نرم کرد که به آخرین خواستگارش ، که این روزها بسیار کم شده بودند جواب مثبت بدهد . به این شرط که مراسم ، ساده و مختصر برگزار شود .

علیرغم دل شوره و نگرانی زیادی که داشت ، شب زفاف یکی از زیباترین و لذت بخش ترین شبهای زندگیش بود که تا نزدیکی های سحر ادامه داشت .

تازه آفتاب زده بود که با برخورد نسیم خنک یک بامداد بهاری به گونه اش از خواب بیدار شد . هنوز چشمش را درست باز نکرده بود گه با دست مهرداد را در کنارش جستجو کرد . وقتی جای خالی را حس کرد ، چشمانش را باز کرد و از دیدن دیدن رختخواب مرتب و دست نخورده در کنارش کمی متعجب شد. به آرامی از جایش بلند شد لباسش را پوشید و به آشپزخانه رفت . همه چیز دست نخورده بود . در دستشوئی و حمام هم کسی نبود .فکر کرد شاید مهرداد برای خوردن صبحانه به طبقه پایین رفته است .وقتی پایین رفت  دید لای در نیمه باز است اطمینان پیدا کرد که مهرداد اینجاست . در را باز کرد و به شوق دیدن پدر مادرش و مهرداد با صدای بلند گفت  سلام به همگی . ولی از سکوتی که همچنان برقرار بود جا خورد . به آشپزخانه که وارد شد از این که جای یخچال و اجاق گاز خالی بود و تنها میز و صندلی ها ی کهنه و گرد و خاک  گرفته ایی آنجا دیده میشد حسابی گیج شد سری به اطاق خواب زد، خالی و غبار گرفته ،  تنها با قابی از عکس  کهنۀ پدر و مادرش بر دیوار  . به سرعت به سمت پنجره دوید از میان شیشه های شکسته چیزی جز چند درخت خشکیده و علف های هرز در کف حیاط قدیمی خانه شان  دیده نمی شد . مگر دیشب در باغ سر سبز و زیبایشان مراسم عروسی بر پا نبود ؟

ساعت شماطه داری ،که تنها یادگاری نزد او   از خانه پدریش بود ، زنگ زد و او را از خواب شگفت انگیزی که دیده بود بیدار کرد و به دنیای واقعی باز گرداند . دنیایی که اکنون  جز تنهایی و خزان زندگی برای او چیزی نداشت . انگار همین دیروز بود که پدر و مادرش به فاصلۀ کمی از هم در گذشتند .

باور کردنی نبود که دهسال از آن روزهای تلخ گذشته باشد و او هر از گاهی تنها خواب ازدواج و مادر شدن را ببیند .

ای بسا آرزو که خاک شده .!!!!!!!!!!!!

 

به کجا آویزم

به کدام بهانه بیاویزم

رخت سیاه زندگیم را

که باندازۀ یک روسری ،  کوچک است

و باندازۀ یک روپوش ،تنگ

 

به کدام شاخه بیاویزم

قفسم را که در آن

عکس زیبایی از باغ بزرگ

شده سنجاق به رویاهایم