داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

من ، مامان و پرویز (3)

از وقتی که ،در واقع، از ترس مزاحمت مجدد  پرویز ، از اسپانیا به امریکا فرار کردم چهار پنچ سالی می گذشت .

این مدت  را با آرامش نسبی می گذراندم. در کالجی در ایالت اریزونا  ادبیات اسپانیایی درس می دادم. دو سالی هم با یک

امریکایی زندگی کردم و از  او جدا شدم .از ایران هم بی خبر نبودم ولی سفارش کرده بودم جز در موارد اضطراری آنها با من

تماس نگیرند و من خودم به آنها زنگ میزنم.

یک شب نزدیکی های سحر تلفن زنگ زد .خواب آلود و متعجب  گوشی را برداشتم . فرناز خواهرم بود که گریه کنان خبر از

دزدیده شدن مادرم  می داد . بی اختیار پرسیدم یعنی چی ، برای چی ؟ گفت برای برگشتن تو اونو گروگان گرفتن . بی

اختیار یاد پرویز افتادم و تنم لرزید که  نکند ماجرا زیر سر او باشد. به هر حال به فرناز گفتم فعلا مکالمه را قطع کند تا خودم به او زنگ بزنم . آن شب دیگر خوابم نبرد و دنبال چند و چون کردن ماجرا و پیدا کردن راه حلی برای خلاصی مامان بودم. اولین کاری که کردم تلفن به خانۀ مادر پرویز در تهران بود که با صدایی مبدل سراغ او را گرفتم و وقتی از مستخدم خانه شنیدم که ایشان الان در منزل نیستند حدس اولیۀ من تبدیل به یقین شد که  او در تهران است و این ماجرا زیر سر این مردک خبیث است. خوب، این پیشرفت خیلی خوبی در حل قضیه بود .بعد یادم افتاد که ماه پیش که برای گردش به مکزیکو سیتی رفته بودم با پاس اسپانیایی و اسم اسپانیایی که داشتم ویزای توریستی ایران را گرفته بودم. راه نجات مامان کم کم داشت در ذهنم شکل می گرفت. به فرناز زنگ زدم و گفتم به گروگانگیرها بگوید که فرشته تا هفتۀ اینده به تهران بر می گردد .در حالی که پس فردای آن روز در پوشش یک توریست اسپانیایی در تهران بودم و در یکی از هتل های شمال شهر اطاقی گرفته بودم. با فرناز هماهنگ کردم با پرویز برای مذاکره دربارۀ برگشت من قراری بگذارد ،بعد دوتا از طلبکارهای قدیمی پرویز  را با دادن آدرسِ محل ملاقات به اونجا فرستادم، انها هم او را گرفته و با خود برده بودند.  منهم به فرناز گفتم به  گروگانگیرهای مامان  پیام بدهد تا مادر صحیح و سالم به خونه برنگشته باشد  از آقا پرویز خبری نخواهد بود.

مادر  را عصر همان روز جلوی درِ خانه رها کرده بودند. و فرناز  در مقابل ،تلفن  و آدرس طلبکاران پرویز را به گروگانگیرها داده بود تا اگر بتوانند او از چنگ آنها رها کنند .

من البته با کمال تاسف نخواستم و نتوانستم به دیدن مامان بروم، و همان شب از ایران خارج شدم. ولی خوب زیاد ناراحت نبودم چون کار مهاجرت مامان و فرناز به امریکا که مدت ها بود دنبال می کردم به نتیجه رسیده بود و آنها چند هفته بعد به من می پیوستند.

 

تابستان، پائیز، زمستان

باز تابستانی رفت و ما تب کردیم

اما بی تاب نشدیم

لابد پاییز را هم چرت می زنیم

فلسفه بافی می کنیم و شعر می گوییم

اما به امید خدا،  دیگر در این زمستان

 باید خود را خوب گرم  کنیم

 با آتشی که در کاخ ستم می زنیم


 

 

ایران خانم در صحرای کربلا

 

 

ایران خانم بیرون یکی از خیمه ها نگران صحنۀ جنگ

 بود که  تو لشکر عمر سعد چهرۀ آشنایی دید ...

بله فرمانده اونها خیلی شبیه کدخدای ده بود .

 از اون دور ها هم یه چیزی شبیه برج میلاد دیده

 می شد .