داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

مش قربون

 

 

این مش قربون که  مناسفانه افتخار همسری منو داره ،

همونطور که از اسمش بر میاد خیلی اهل قربونیه .

اولا  که قربون شما ورد زبونشه .ثانیا در این سالهای

درازی که باهاش زندگی می کنم دیدم که خیلی چیزارو

 خیلی ارزون و راحت قربونی کرده ، از جمله عشقشو به

 من،دینشو و ایمانشو، زندگی خانوادگیشو ، عزت نفسشو ،

سلامتی خودشو و ماهارو . حالا فکر می کنید برای چی ؟

برای پول ، برای شهوت ، برای لذت های زودگذر .

حالا فکر نمی کنید که این بیچاره اشتباها تو این همه سال

طلا رو فدای مس کرده ؟

عید قربانی کردن نفسانیات به همۀ شما مبارک .

بلند بگو لا اله الا الله

به عزت و شرف لا اله الا الله

بلند بگو لا اله الا الله

ای وای من کجا هستم

الان باید طبق قرار تو بیمارستان باشم

پس چرا دارن تختم رو حرکت می دن

چرا ملافه کشیدن رو صورتم

بذار ببینم ، نه انگار  اینجا یه خبرایی هست

کی مرده که این جمعیت دارن گریه می کنن

و دنبال جنازه میان

من ، یعنی من به این آسونی مرذم

مگه جلال نگفت این فقط یه داروی سادۀ بیهوشیه

مگه نگفت فقط  به ظاهر خودکشی می کنی که

پدر و مادرت با ازدواج ما موافقت کنن.

حالا چرا تو جمعیت نمی بینمش

نه ، چرا ، ته جمعیت داره با فاصله میاد

ببینم اون کیه که دستش رو انداخته تو دست جلال

و خودشو چسبونده به اون

ای فریده ور پریده پس بالاخره جلال رو از چنگ من

درآوردی ، اونم با این نقشۀ کثیف

الهی خیر نبینین شما دو تا که شیطون رو درس میدین

 

شیشه ای های یک زن



 پل شیشه ای : روی پل شیشه ای ارتباط با من اهسته

قدم بردارید .این پل طولانی است و عبور از آن حوصله و

 ظرافت می خواهد اگر این پل ترک بردارد ،  من خود در آن

سوی پل ، آن را با سنگینی بار  سرخوردگی می شکنم

و  شما به رودخانۀ ابدیت هجران سقوط خواهید کرد .

                      

قلب شیشه ای:  روی قلب شیشه ای  من ممکنست غبار کدورت

بنشیند این غبار جز با دستمال حریر  مهربانی وعشق صادقانه

پاک نمی شود ولی یک تلنگر  از سر نامهربانی  شیشۀ بسیار

نازک دلم  را می شکند و اگر شکست این زخمی است در زندگی

که هرگز التیام نمی پذیرد.

 

                           

                        

 

محکوم عشق

دیده ام سرخ و سرم منگ و دلم بارانی است

گوشه ای تنگ که احساس در آن زندانی است

چشم  ِ گریان ، دل ِ خون ،ناله ز تنهائی خویش

برق امید اگر می جهد  آنهم آنیست

در  ِ بی قفل وکلیدی که چنان دیوار است

چار دیوار که نا خواسته و پنهانی است

روزن کوچک و یک رشتۀ باریک ز نور

رشتۀ وصل تو با خاطره ای انسانی است

ای بسوزد پدر عشق که محکومم کرد

حکم من حبس ابد در قفس ظلمانی است

هیچ کس در پی عاشق کش غدّار نرفت

زن دلباخته در بند ، مگر او جانی است

 

 

معجزۀ عشق

دیروز جمعه را طبق معمول با خرید هفتگی و رفت و روب

 و پخت و پز شروع کردم  و ادامه دادم تا بعد از ظهر . چون

برنامه خاصی مثل دید و بازدید و گردش و پارک و سینما

هم نداشتم ،دلتنگی عصرای جمعه یواش یواش آمد

سراغم و دم غروب بود که به اوج رسید . بی اختیار از غصۀ

تنهایی پناه بردم به گذشته ، یه فیلم کوتاه از خدابیامرز مادرم

داشتم که داشت تلفنی با بابا که توی مغازه بود حال و احوال

می کرد .این فیلم  را چند بار نگاه کردم و زار زار گریه . یادم

اومد اون دو تا آنقدر عاشق همدیگر بودند که در طول روز که

پدر تو مغازه بود به هر بهانه حد اقل یکی دوبار با هم تلفنی

صحبت می کردند. برای همین هم بود بعد از تصادف و فوت

پدر ، مادر به فاصل کوتاهی از غصه و گریه آب شد و رفت

پیش شوهر عزیزش . نمی دونم چرا به ذهنم رسید که اگر

پدر اون روز موقع عبور از خیابان حواسش رو جمع می کرد

اون مصیبت و مصیبت های بعدی پیش نمی آمد . شاید

اگر پدر اینجا بود ملامتش می کردم که این سال های

تلخ تنهاییم به ویژه دوریم از مادر  را از چشم او می بینم .

عجیب بود که اون شب برای اولین بار خواب پدرم را دیدم

که در باغ زیبایی نشسته بود و سر مادرم روی زانویش .

پدرم چند جمله ای با من حرف زد و مادر از خواب ناز

بیدار شد و مثل قدیما بوسۀ گرم و آرامش بخشی بر

  گونه ام نشاند . وقتی بیدار شدم از حرف های پدر همین

یادم مانده بود که " گناه ما نیود عزیزم ،  کوتاهی از توست

 که از معجزۀ عشق غافلی و به اون باور نداری"