داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پرویز در والنسیا (2)

از ورود و اقامت من در اسپانیا یک سالی می گذشت و در این مدت با کارلوس در شهر والنسیا زندگی می کردم .

با کارلوس در سفارت اسپانیا در تهران آشنا شده بودم و همو بود که که برای گرفتن اقامت به من کمک زیادی کرد.

من هم در دورۀ دکترا در دانشگاه درس می خواندم و هم به طور پاره وقت در شرکتی مشغول به کار بودم .

یک روز شنبه که برای گردش در کنار ساحل قدم می زدیم ، اتفاق پیش بینی نشده و وحشتناکی رخ داد. یک نفرموتور سوار

با سرعت وارد جمعیت پیاده شد و به شدت با جمعی از انان از جمله کارلوس برخورد کرد . خودش هم کنترل موتور را از

دست داد  و پخش زمین شد ولی همین که خواست خودش را جمع وجور کرده و فرار کند مردم او را دستگیر کردند و تحویل

پلیس دادند . گرچه من خوشبختانه از این حادثه جان سالم به در بردم ولی متاسفانه کارلوس عزیزم را  که تنها دلخوشم

 غربت بود از دست دادم. به زودی تحقیقات پلیس نشان داد که حادثه عمدی بوده . و موتور سوار با اصالت مراکشی با

پول کلانی برای این  عملیات اجیر شده است . وی اعتراف کرد کرد که هدف اصلی من و کارلوس بوده ایم . ولی نتوانست

سرنخی از آمر سوء قصد بدهد. در تحقیقاتی که پلیس در مورد اشخاص مشکوک از من کرد. من ناگهان به یاد پرویز افتادم

وداستان زندگیم را در تهران با اوتعریف کردم و عکسی از پرویز را هم در اختیار پلیس گذاشتم . چند روز بعد پلیس مادرید با

من تماس گرفت و اعلام کرد که چنین شخصی چند روز پیش از حادثه وارد مادرید شده  ولی نشانی از او درمحل اقامت  اعلام

شده در دست نیست و احتمال دارد بخواهد به نحوی از اسپانیا فرار کند .چند ساعت بعد از این خبر از من خواستند خود را به

مادرید برسانم و در شناسایی مظنون به پلیس کمک کنم .در مادرید از من خواستند  به فرودگاه بروم . چون اطلاعاتی از

احتمال قریب الوقوع پرواز پرویز از فرودگاه باراخاس وجود دارد .من با گریمی مختصر و یک کلاه گیس بلوند بلند و عینک

تیره بر چشم در سالن مسافران پرواز و نزدیک گیتی که احتمال داشت از آنجا خارج شود ایستاده بودم. نزدیک پرواز و جزء

آخرین مسافران چهرۀ یک اقای موبور با عینک ذ ره بینی ولباس و کراوات بسیار شیک با یک کیف دستی کوچک توجه مرا

به خود جلب کرد. بله ، خود نامردش بود. به ماموری که روبرویم ایستاده بود اشاره کردم و پلیس آن آقای متشخص جانی را

از سالن پرواز خارج کرد. بعد معلوم شد در مواجهه حضوری موتور سوار ، پرویز را شناسایی کرده است. چند ماه بعد دادگاه

مردک مراکشی را به حبس ابد و پرویز را به پانزده سال زندان محکوم کرد . سه سال بعد من دکترایم را گرفتم و از ترس آنکه

پرویز را با یک اسپانیایی بی گناه تاخت بزنند و آزادش کنند!!! و او با کینه ای صد چندان  دوباره به سراغم بیاید . به امریکا

مهاجرت کردم. ولی راستش هنوز هم گاهگاهی خواب می بینم گرگ درنده ای با چهرۀ پرویز به من حمله کرده است.

کابوس

دم دمای صبح بود که داشتم زیر ماسک اکسیژن نفسای

 آخرو می کشیدم .

گفتم بذار برای آخرین بار یه سری به خونه بزنم .

دختر کوچولوی گلم بی خبر از فاجعه ای که برای فرداش

 رقم خورده بود در خواب ناز بود ،

بی اختیار از تنهایی  ویتیمی پریوش که یک عمر

 در انتظارش بود اشکم سرازیر شد،

بوسه ای بر گونه اش زدم واز اطاق بیرون آمدم .

 خواهر جوانم از خستگی روی کاناپه سالن خوابش برده بود .

وقتی به بیمارستان برگشتم پرستار بخش داشت ماسک رو

 از روی صورت سردم برمیداشت و دیگری با چهره ای

خونسرد و بی تفاوت ملافۀ سفید رو  رویم کشید و رفت

تا ترتیب انتقال جنازه رو به سردخونه بده .