دو روز دیگه باید برم اطاق عمل . اونم قضیۀ تومور و این حرفا
بار اولم نیست که محتاج عمل شدم . با این بیماری سخت و
وضع ریسکی بیمارستان ها که هر کی عمودی و با پای خودش
بره تو ، افقی میارنش بیرون و یک سره راهی بهشت زهرا ،
حالم خیلی شبیه محکومین اعدامه که دو روز بیشتر از زندگیشون
باقی نمونده . نه اینکه مثل اونا وحشت کرده باشم، ابداً ، ولی
انگار همون یأس فلسفی و پوچ انگاری جوونیام دوباره اومده
سراغم . ولی اینبار خیلی جدی تر و واقعی تر ، با احساس غم
و تاًسفی عمیق از عمردرازی که گذشته و دستاورد قابل ذکری
نداشته . انگار این دنیا هم اطاق عملی بوده با عملی نا موفق .
چند تا یادداشت کوتاه از حرفا و حساب کتابای ناتمامم گذاشته ام
توی کشوی زیر میز تلویزیون و همین . خیلی دلم میخواد این دو روزه
رو راحت بخوابم و کسی کارم نداشته باشه. اون خواب ابدی رو
که نمی دونم ته و توش چیه ، بمونه جای خودش .
خدا یارتان